حبیب آقا، نه کافه رفته است، نه کتاب خوانده است و نه سیگار
حبیب آقا، نه کافه رفته است، نه کتاب خوانده است و نه سیگار برگ برلب گذاشته و کلاه کج بر سر...
نه با فیلم تایتانیک گریه کرده است و نه ولنتاین میداند چیست...
اما صدیقه خانم که مریض شد، شبها کار میکرد و صبحها به کار خانه میرسید...
در چشمانش خستگی فریاد میزد، خواب یک آرزو بود. اما جلوی بچه ها و صدیقه خانوم ذره ای ضعف بروز نمیداد...
حبیب آقا عشق را معنا میکرد، نمایش نمیداد....
نه با فیلم تایتانیک گریه کرده است و نه ولنتاین میداند چیست...
اما صدیقه خانم که مریض شد، شبها کار میکرد و صبحها به کار خانه میرسید...
در چشمانش خستگی فریاد میزد، خواب یک آرزو بود. اما جلوی بچه ها و صدیقه خانوم ذره ای ضعف بروز نمیداد...
حبیب آقا عشق را معنا میکرد، نمایش نمیداد....
۱.۱k
۰۴ فروردین ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.