بچه تر که بودم وقتایی که با مامان از جلویِ کافه ها رد میش
بچه تر که بودم وقتایی که با مامان از جلویِ کافه ها رد میشدیم و از شیشه آدمایِ داخلِ کافه رو میدیدم که کنار هم دورِ یه میز نشستن و صحبت میکنن پیش خودم فکر میکردم چی باعث میشه آدما راه رفتن تو خیابون و لیس زدن بستنی قیفی تو هوایِ باز رو به خوردن قهوه هایِ تلخ یا گلاسه ها رو صندلی هایِ خشک ترجیح بدن!
بعدها یه نوجوون هفده، هجده ساله بودم که با دوستام یه کافه رو پاتوق میکردیم و دور یه میز مینشستیم، خیلی وقت ها از دردهامون میگفتیم و خیلی وقت ها فقط میخندیدیم و بستنی قیفی هامون رو بجایِ خیابون تو ظرف هایِ شیشه ای رو میز کافه میخوردیم.
و تمومِ مدتی که بستنی شکلاتی گلاسه مو میزاشتم تو دهنم و به سوتی جدید فلان دوستم میخندیدم به آقا_خانم گوشه کافه نگاه میکردم که تنها نشسته، یه کتاب دستشه، اسپرسوشو هم میزنه، نیکوتین میده تو ریه هاش و چند وقت یبار هنذفری هاشو تو گوشش جا به جا میکنه!
بعد فکر میکردم چی باعث میشه آدم تنها نشستن گوشه کافه و با هنذفری آهنگ گوش دادن رو به خندیدن با دوستاش ترجیح بده!
لعنتی چی باعث میشه آدما تنهایی رو ترجیح بدن؟!
امروز عصر تو کافه که بخودم اومدم دیدم یه گوشه دنج نشستم، هنذفری هام تو گوشمه و با ماژیک بنفش دارم دورِ بیت هایِ محبوبِ کتاب شعرمو خط میکشم!
دیدم هیچ میلی ندارم به اینکه گوشیمو بردارم و به یکی از کانتکت هایِ گوشیم زنگ بزنم و تنهایی مو باهاشون شریک بشم!
و باز فکر کردم خیلی وقته، وقتی تنها نشستم تو کافه و با ماژیک بنفشم خط میکشم رو کتاب دارم به این فکر میکنم چی باعث میشه آدما یروز از چیزی که اندازه جونشون دوست دارن یهو دست بکشن و برایِ همیشه بندازنش دور و فرار کنن از هر دلبستگی ای که دارن....
اینروزا خیلی دارم بهش فکر میکنم...
اونقدر که تصویر احتمالی دختری که تو چند هفته اینده از تموم دلبستگی هاش بریده و داره قهوه میخوره میاد جلویِ چشمم!
میفهمی میخوام چی بگم؟!
آدمآ گاهی بدون اینکه بخوان
یا متوجه بشن
تبدیل به چیزی و کسی میشن که فکرشم نمیکردن!
و اونموقع؟! نمیدونم باید چکار کرد...
احتمالا آماده شدن واسه محال هایِ دیگه...
#محیا_زند
بعدها یه نوجوون هفده، هجده ساله بودم که با دوستام یه کافه رو پاتوق میکردیم و دور یه میز مینشستیم، خیلی وقت ها از دردهامون میگفتیم و خیلی وقت ها فقط میخندیدیم و بستنی قیفی هامون رو بجایِ خیابون تو ظرف هایِ شیشه ای رو میز کافه میخوردیم.
و تمومِ مدتی که بستنی شکلاتی گلاسه مو میزاشتم تو دهنم و به سوتی جدید فلان دوستم میخندیدم به آقا_خانم گوشه کافه نگاه میکردم که تنها نشسته، یه کتاب دستشه، اسپرسوشو هم میزنه، نیکوتین میده تو ریه هاش و چند وقت یبار هنذفری هاشو تو گوشش جا به جا میکنه!
بعد فکر میکردم چی باعث میشه آدم تنها نشستن گوشه کافه و با هنذفری آهنگ گوش دادن رو به خندیدن با دوستاش ترجیح بده!
لعنتی چی باعث میشه آدما تنهایی رو ترجیح بدن؟!
امروز عصر تو کافه که بخودم اومدم دیدم یه گوشه دنج نشستم، هنذفری هام تو گوشمه و با ماژیک بنفش دارم دورِ بیت هایِ محبوبِ کتاب شعرمو خط میکشم!
دیدم هیچ میلی ندارم به اینکه گوشیمو بردارم و به یکی از کانتکت هایِ گوشیم زنگ بزنم و تنهایی مو باهاشون شریک بشم!
و باز فکر کردم خیلی وقته، وقتی تنها نشستم تو کافه و با ماژیک بنفشم خط میکشم رو کتاب دارم به این فکر میکنم چی باعث میشه آدما یروز از چیزی که اندازه جونشون دوست دارن یهو دست بکشن و برایِ همیشه بندازنش دور و فرار کنن از هر دلبستگی ای که دارن....
اینروزا خیلی دارم بهش فکر میکنم...
اونقدر که تصویر احتمالی دختری که تو چند هفته اینده از تموم دلبستگی هاش بریده و داره قهوه میخوره میاد جلویِ چشمم!
میفهمی میخوام چی بگم؟!
آدمآ گاهی بدون اینکه بخوان
یا متوجه بشن
تبدیل به چیزی و کسی میشن که فکرشم نمیکردن!
و اونموقع؟! نمیدونم باید چکار کرد...
احتمالا آماده شدن واسه محال هایِ دیگه...
#محیا_زند
۶.۲k
۱۲ فروردین ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.