💎 دوربرگردان
💎 دوربرگردان
کنار زنی پیر و مرد میانسالی که عینک قطورش ظاهری بداخلاق به او داده بود عقب تاکسی نشسته بودم. راننده بیست و هفت، هشت ساله بود و عکس نوزادی از آیینه آویزان کرده بود. پسر جوانی که جلو نشسته بود یکدفعه گفت؛ «خانم ها، آقایون... دلم داره میترکه... چند روز پیش با دوستم به هم زدم، امروزم تولدمه... خیلی دلم براش تنگ شده. اصلاً دلم نمی خواد روز تولدم انقدر حالم بد باشه.»
زن پیر گفت؛ «مادرجون یه داد بلند از ته دلت بزن حالت بهتر میشه.» پسر جوان از راننده پرسید؛ « اجازه هست؟» راننده گفت؛ «اینجا می خوای داد بزنی؟» پسر گفت؛ «بله، گفتم که دلم داره می ترکه.» راننده گفت؛ «راحت باش.» پسر با صدای بلند فریادی طولانی کشید. سرنشینان بقیه ماشین ها به ماشین ما خیره شده بودند. چند لحظه یی سکوت شد. پسر گفت؛ « آخیش.»
راننده گفت؛ « واقعاً تولدته؟» پسر گفت؛ «بله.» راننده گفت؛ «به عنوان هدیه یه ترانه مهمونت می کنم.» بعد زد زیر آواز و یک آهنگ شاد آذری خواند. ما هم دست می زدیم، مرد بداخلاق هم با راننده همخوانی می کرد. آواز راننده که تمام شد پسر جوان دوباره گفت؛ «آخیش.» مرد بداخلاق گفت؛ «میاین همه با هم یه داد بلند بکشیم؟» پیرزن گفت؛ « آره والله، یه داد خیلی بلند ...» بعد همه با هم داد کشیدیم. خیلی بلند. خیلی خیلی بلند.
کنار زنی پیر و مرد میانسالی که عینک قطورش ظاهری بداخلاق به او داده بود عقب تاکسی نشسته بودم. راننده بیست و هفت، هشت ساله بود و عکس نوزادی از آیینه آویزان کرده بود. پسر جوانی که جلو نشسته بود یکدفعه گفت؛ «خانم ها، آقایون... دلم داره میترکه... چند روز پیش با دوستم به هم زدم، امروزم تولدمه... خیلی دلم براش تنگ شده. اصلاً دلم نمی خواد روز تولدم انقدر حالم بد باشه.»
زن پیر گفت؛ «مادرجون یه داد بلند از ته دلت بزن حالت بهتر میشه.» پسر جوان از راننده پرسید؛ « اجازه هست؟» راننده گفت؛ «اینجا می خوای داد بزنی؟» پسر گفت؛ «بله، گفتم که دلم داره می ترکه.» راننده گفت؛ «راحت باش.» پسر با صدای بلند فریادی طولانی کشید. سرنشینان بقیه ماشین ها به ماشین ما خیره شده بودند. چند لحظه یی سکوت شد. پسر گفت؛ « آخیش.»
راننده گفت؛ « واقعاً تولدته؟» پسر گفت؛ «بله.» راننده گفت؛ «به عنوان هدیه یه ترانه مهمونت می کنم.» بعد زد زیر آواز و یک آهنگ شاد آذری خواند. ما هم دست می زدیم، مرد بداخلاق هم با راننده همخوانی می کرد. آواز راننده که تمام شد پسر جوان دوباره گفت؛ «آخیش.» مرد بداخلاق گفت؛ «میاین همه با هم یه داد بلند بکشیم؟» پیرزن گفت؛ « آره والله، یه داد خیلی بلند ...» بعد همه با هم داد کشیدیم. خیلی بلند. خیلی خیلی بلند.
۳.۴k
۱۸ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.