رمان.ترسناک بی صدا بمیر 🕯 🔪
#رمان.ترسناک #بی_صدا_بمیر 🕯 🔪
❌ شب دهم
🔹 پایان فصل اول
ملانیا از طریق گوشی روی گوشش به دنی می گوید: نیاز به یه چیزی مثل چکش دارم ازشون بپرس کجای خونه چنین چیزی هست؟؟؟
دنی با عجله از پدر نادیا پرسید و او گفت روی میز ناهار خوری یه چکش هست اونو برداره...
ملانیا چکش را برداشت و به سختی میخ های تخته را در آورد و تخته با صدای جر جر کنانی بر زمین افتاد و گرد و خاک غلیظی بلند شد....
ملانیا به سرفه افتاده بود و چشمانش می سوخت نزدیک که شد تعجب کرد یک راه پله قدیمی که همه جایش پر تار عنکبوت است چراغ قوه دیگری را ازکیفش در آورد و روشن کرد داخل شد راه پله مارپیچ بود به طبقه ی بالا...
پله ها سیمانی و سخت بودند روی دیوار های راه پله نقاشی کشیده شده بود نقاشی هایی خوفناک و هزاران علامت عجیب
نقاشی چاقو و مرگ یه زن و فریاد کودک و نقاشی علامت های شیطان پرستی صلیب شکسته و...
مانند یک راه پله نفرین شده به دل جهنم...
بالاخره راه پله تمام شد و اوه به یک در نازک رسید که دستگیره ای نداشت در را هول داد با تعجب به راحتی. باز شد اوه اینجا دیگه کجاست؟؟
دنی در گوشش گفت اونجا کجاست از دوربین روی لباست نمیشه خوب دید ولی شبیه انباریه!!
که ناگهان سوزان به دنی گفت خدای من!!! اونجا اتاق زیر شیروانیه! همون جایی که تموم این ماجرا ها شروع شد..
نادیا حرفمادرش را قطع کرد و گفت یعنی اون راه پله مخفی به اتاق زیر شیروونی راه داشت...
ملانیا داخل شد چشمش به شمع های روشن روی زمین افتاد شمع ها به شکل ستاره پنج پر چیده شده بودند شبیه مراسم شیطان پرستی....
ملانیا ترسیده بود عرق پیشانی اش به روی زمین می چکید که ناگهان چشمش به یک دختر افتاد...
دختری در مقابلش آن طرف شمع ها ایستاده بود با لباس هایی پاره پاره و موهای آتشی قرمز با صورتیزخمیو سوخته وحشتناک سنش کم بود حتی از نادیا کمتر....
ملانیا صلیب را به سمتش گرفت و انتظار داشت که دور شود دخترک لبخندی شیطانیزد هیچ اتفاقی نیافتد زیرا ان شمع های علامت شیطان پرستی به او انرژی شیطانی می داند...
دوربین دنی قطع شد همینطور گوشی....دنی نمی توانست با ملانیا ارتباط برقرار کند...سریع به سمت خانه دوید اما در باز نمی شد ناگهان جان گفت بابا بابا ایناهاش!!!
❌ شب دهم
🔹 پایان فصل اول
ملانیا از طریق گوشی روی گوشش به دنی می گوید: نیاز به یه چیزی مثل چکش دارم ازشون بپرس کجای خونه چنین چیزی هست؟؟؟
دنی با عجله از پدر نادیا پرسید و او گفت روی میز ناهار خوری یه چکش هست اونو برداره...
ملانیا چکش را برداشت و به سختی میخ های تخته را در آورد و تخته با صدای جر جر کنانی بر زمین افتاد و گرد و خاک غلیظی بلند شد....
ملانیا به سرفه افتاده بود و چشمانش می سوخت نزدیک که شد تعجب کرد یک راه پله قدیمی که همه جایش پر تار عنکبوت است چراغ قوه دیگری را ازکیفش در آورد و روشن کرد داخل شد راه پله مارپیچ بود به طبقه ی بالا...
پله ها سیمانی و سخت بودند روی دیوار های راه پله نقاشی کشیده شده بود نقاشی هایی خوفناک و هزاران علامت عجیب
نقاشی چاقو و مرگ یه زن و فریاد کودک و نقاشی علامت های شیطان پرستی صلیب شکسته و...
مانند یک راه پله نفرین شده به دل جهنم...
بالاخره راه پله تمام شد و اوه به یک در نازک رسید که دستگیره ای نداشت در را هول داد با تعجب به راحتی. باز شد اوه اینجا دیگه کجاست؟؟
دنی در گوشش گفت اونجا کجاست از دوربین روی لباست نمیشه خوب دید ولی شبیه انباریه!!
که ناگهان سوزان به دنی گفت خدای من!!! اونجا اتاق زیر شیروانیه! همون جایی که تموم این ماجرا ها شروع شد..
نادیا حرفمادرش را قطع کرد و گفت یعنی اون راه پله مخفی به اتاق زیر شیروونی راه داشت...
ملانیا داخل شد چشمش به شمع های روشن روی زمین افتاد شمع ها به شکل ستاره پنج پر چیده شده بودند شبیه مراسم شیطان پرستی....
ملانیا ترسیده بود عرق پیشانی اش به روی زمین می چکید که ناگهان چشمش به یک دختر افتاد...
دختری در مقابلش آن طرف شمع ها ایستاده بود با لباس هایی پاره پاره و موهای آتشی قرمز با صورتیزخمیو سوخته وحشتناک سنش کم بود حتی از نادیا کمتر....
ملانیا صلیب را به سمتش گرفت و انتظار داشت که دور شود دخترک لبخندی شیطانیزد هیچ اتفاقی نیافتد زیرا ان شمع های علامت شیطان پرستی به او انرژی شیطانی می داند...
دوربین دنی قطع شد همینطور گوشی....دنی نمی توانست با ملانیا ارتباط برقرار کند...سریع به سمت خانه دوید اما در باز نمی شد ناگهان جان گفت بابا بابا ایناهاش!!!
۴.۶k
۱۶ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.