ازش خداحافظی نکردم ، با اینکه نمیدونستم بازم میبینمش یا ن
ازش خداحافظی نکردم ، با اینکه نمیدونستم بازم میبینمش یا نه ! خداحافظی قشنگ نیست حتی برای آخرین بار... ولی وقتی دور میشد ، تهِ دلم میترسیدم
تا اینکه یه نقطه و محو شد ! تو دلم گفتم : مواظبِ خودت باش ، ولی ای کاش میزاشتی من مواظبت باشم.. خداحافظی قشنگ نیست..یادمه مامانبزرگم و خیلی دوست داشتم ولی یه روز مجبور شدم ازش خداحافظی کنم اون روز و هیچوقت یادم نمیره همه داشتن گریه میکردن تا اینکه مامانبزرگمم میونِ یه عالم خاک یه نقطه شد .. خیلی تنها شدم .! حس میکردم جهان خالی شده ، رفتم یه گوشه نشستم زانوهامو بغل کردم و غصه خوردم و به خنده های مهربون و دستای زبرش فکر کردم .. یه بچه ی تنها که یه آغوش محکم و گم کرده .. همونطوری !!
خداحافظی قشنگ نیست مثلِ وقتی که همسایمون مجبور شد از محل ما بره و من همبازی مو برای همیشه از دست دادم.. خداحافظی قشنگ نیست مثلِ خداحافظی از معلم کلاس اول ، مثلِ خداحافظی وقت مهاجرت ، مثل خداحافظی از دوستای قدیمی و شایدم خانواده!! اینجور خداحافظیا قلبِ آدمو سنگین میکنه و خسته .. و من چقدر از این خداحافظیا بدم میاد.. تنها شدنِ یهویی بده مثلِ تنها شدنِ بعد از مادربزرگ ، مثل تنهایی هایِ بعدِ اون ، مثلِ خداحافظی
ازش خداحافظی نکردم که تنها نشم ، که مثل دنیای بعد مادر بزرگ جهانم خالی نشه که..که نره اما خب دور شد ، نقطه شد و محو شد و تنها شدم... فکر میکردم بزرگ شدم ولی مثل اونموقع ها رفتم یه جای خلوت ، زانوهامو بغل کردم یه آغوشِ محکم و گم کردم.. از همون بچگی فهمیدم چیزایِ دوست داشتنی از دست دادنی ان و تموم میشن فهمیدم بالاخره باید با همه چیزایی که دوسشون دارم خداحافظی کنم
خداحافظی قشنگ نیست و من چقدر تنها بودم اونروز که میرفتی ..یه لحظه همه ی صحنه هایِ زندگیم از جلو چشمام رد شد !مامانبزرگ با اون خنده های مهربونش داشت بهم نگاه میکرد، بچه همسایه داشت بهم دست تکون میداد و تو دور میشدی...زیرِ لب گفتم : خداحافظ... خداحافظ
خداحافظی هیچوقت قشنگ نبود ولی تو هنوز دور میشدی... #زینب_هاشمی
تا اینکه یه نقطه و محو شد ! تو دلم گفتم : مواظبِ خودت باش ، ولی ای کاش میزاشتی من مواظبت باشم.. خداحافظی قشنگ نیست..یادمه مامانبزرگم و خیلی دوست داشتم ولی یه روز مجبور شدم ازش خداحافظی کنم اون روز و هیچوقت یادم نمیره همه داشتن گریه میکردن تا اینکه مامانبزرگمم میونِ یه عالم خاک یه نقطه شد .. خیلی تنها شدم .! حس میکردم جهان خالی شده ، رفتم یه گوشه نشستم زانوهامو بغل کردم و غصه خوردم و به خنده های مهربون و دستای زبرش فکر کردم .. یه بچه ی تنها که یه آغوش محکم و گم کرده .. همونطوری !!
خداحافظی قشنگ نیست مثلِ وقتی که همسایمون مجبور شد از محل ما بره و من همبازی مو برای همیشه از دست دادم.. خداحافظی قشنگ نیست مثلِ خداحافظی از معلم کلاس اول ، مثلِ خداحافظی وقت مهاجرت ، مثل خداحافظی از دوستای قدیمی و شایدم خانواده!! اینجور خداحافظیا قلبِ آدمو سنگین میکنه و خسته .. و من چقدر از این خداحافظیا بدم میاد.. تنها شدنِ یهویی بده مثلِ تنها شدنِ بعد از مادربزرگ ، مثل تنهایی هایِ بعدِ اون ، مثلِ خداحافظی
ازش خداحافظی نکردم که تنها نشم ، که مثل دنیای بعد مادر بزرگ جهانم خالی نشه که..که نره اما خب دور شد ، نقطه شد و محو شد و تنها شدم... فکر میکردم بزرگ شدم ولی مثل اونموقع ها رفتم یه جای خلوت ، زانوهامو بغل کردم یه آغوشِ محکم و گم کردم.. از همون بچگی فهمیدم چیزایِ دوست داشتنی از دست دادنی ان و تموم میشن فهمیدم بالاخره باید با همه چیزایی که دوسشون دارم خداحافظی کنم
خداحافظی قشنگ نیست و من چقدر تنها بودم اونروز که میرفتی ..یه لحظه همه ی صحنه هایِ زندگیم از جلو چشمام رد شد !مامانبزرگ با اون خنده های مهربونش داشت بهم نگاه میکرد، بچه همسایه داشت بهم دست تکون میداد و تو دور میشدی...زیرِ لب گفتم : خداحافظ... خداحافظ
خداحافظی هیچوقت قشنگ نبود ولی تو هنوز دور میشدی... #زینب_هاشمی
۷.۱k
۲۳ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.