*راز دل*
*راز دل*
مستانه:
یواشکی در اتاقو باز کردم کیارو کاناپه خواب بود هنوزم از دستم شکار بود واصلا خودشو مقصر نمی دونست رفتم تو آشپزخونه گشنم بود منم که بلد نبودم آشپزی کنم چقدر کیا عصبانی بود نهار نداشتیم گشنه خوابید منم چیزی نخوردم خوب بلد نبودم تنها هنرم چای درست کردن بود
- گشنت شد
از ترس سکسکه گرفتم به اوپن تکیه داد وگفت: یعنی تو یاد نگرفتی تو خونتون یه تخم مرغ درست کنی
- خوب نتونستم یاد بگیرم
کیا: باید یاد بگیری
- قبلا چیکار می کردی
کیا: می دونستی خیلی پر رویی قبلا قبلا بود تو الان وظایفی داری
- خوب سعی می کنم یاد بگیرم ولی نمی دونم چطوری
کیا: مسخره کردی منو مگه میشه زن بلد نباشه آشپزی کنه اونم بی دست پا ترینشم بلدن یه کوفتی درست کنن
اومد تو آشپزخونه وکنارم زد در یخچالو باز کرد یه لقمه نون وپنیر درست کرد ویه لیوان چای ریخت ورفت رو مبل نشست همونجا وایسادم نگاش می کردم نون پنیر وچایشو که خورد بلند شد رفت اتاقش رفتم رو مبل نشستم لباس پوشیده اومد بیرون وگفت : شب اومدم باید شام درست کرده باشی
- کجا میری
پوزخندی زد وگفت : باید به تو بگم
کلیدا رو از تو در دراورد ورفت بیرون ودرم قفل کرد حالم دیگه داشت این تو بهم می خورد تلویزیون رو روشن کردم وانقدر شبکه عوض کردم تا شبکه آشپزی رو پیدا کردم تا عصر نگاه می کردم ومی دیدم همه ای غذا ها سخته پشیمون می شدم از درست کردن ولی اگه چیزیم درست نمی کردم مثله ظهر عصبی می شد آخرش چی باید یاد می گرفتم رفتم سر یخچال گوشت در آوردم وبرنجم خیس کردم بعد دوساعت باید غذام آماده می شد رفتم به غذاهاسرزدم برنجم افتضاح بود وخورشتم هنوز گوشتاش زنده بود وپرآب گریه ام گرفته بود حالا چیکار می کردم همونجا تو آشپزخونه نشستم تا وقتی کیا برگشت بعد چند دقیقه صدام کرد وگفت : هی کجا رفتی تو ...مستانه ...
خوب که گشت پیدام نکرد به آشپزخونه سرک کشید وگفت : دِچراجوابمو نمیدی مگه کری
بعد به گاز نگاه کرد وگفت : آشپزی کردی آفرین
رفت سراغ گاز ودر قابلمه ها رو باز کرد .
کیا: کارت افتضاحه
- یه روزه که نمی تونم یاد بگیرم
کیا: خیلی خوب چته اشک تمساح می ریزی
از موبایلش شماره گرفت وغذا سفارش داد وگفت : فردا به یکی میگم بیاد اینجا بهت یاد بده چطوری غذا درست کنی روی هر چه زنه سفید کردی
خجالت زده سرمو پایین انداختم اومد رو به روم وایساد وگفت : مگه تو می دونی خجالتم چیه؟
دستشو دور کمرم انداخت وکشیدم طرف خودش سرمو بلند کردم تو چشای آبی رنگش نگاه کردم
کیا:آشپزی که بلد نیستی حداقل به وظیفه های دیگه ات عمل کن
- چی
کیا : بهت نمیاد خنگ باشی
متعجب نگاهش کردم فشار دستاشو بیشر کردنمی تونستم برم عقب چون به دیوار تکیه داده بودم
کیا: خیال برت داشت نه
یهو رهام کرد وزدم به دیوار معلوم بود دروغ میگه پس چرا چشاش اینجوری خمار شده بود غذاهای خوشمزه ولذیذموریختم تو سطل زباله وظرف ها رو شستم زنگ زدن غذا آوردن کیا رفت دم در گرفت یکیشو برداشت ورفت جلو تلویزیون نشست و مشغول خوردن شد غذای منم گذاشته بود رو میز نشستم پشت میز ومشغول خوردن شدم کیا بلند شد رفت تو آشپزخونه یه نوشیدنی برداشت ورفت جلو تلویزیون نشست یه فیلم خارجی بود ویکمم ترسناک غذامو تند تند خوردم وظرفو انداختم تو سطل ورفتم تو اتاقم که حالا یکم تغییر کرده بود رو تختم پتو بود ویه صندلی ویه میز ارایشی ویه کمد که وسایلمو می زاشتم توش کیا می گفت از سرمم زیاده نمی دونم چی در انتظارم بود ومی خواست چی بشه
مستانه:
یواشکی در اتاقو باز کردم کیارو کاناپه خواب بود هنوزم از دستم شکار بود واصلا خودشو مقصر نمی دونست رفتم تو آشپزخونه گشنم بود منم که بلد نبودم آشپزی کنم چقدر کیا عصبانی بود نهار نداشتیم گشنه خوابید منم چیزی نخوردم خوب بلد نبودم تنها هنرم چای درست کردن بود
- گشنت شد
از ترس سکسکه گرفتم به اوپن تکیه داد وگفت: یعنی تو یاد نگرفتی تو خونتون یه تخم مرغ درست کنی
- خوب نتونستم یاد بگیرم
کیا: باید یاد بگیری
- قبلا چیکار می کردی
کیا: می دونستی خیلی پر رویی قبلا قبلا بود تو الان وظایفی داری
- خوب سعی می کنم یاد بگیرم ولی نمی دونم چطوری
کیا: مسخره کردی منو مگه میشه زن بلد نباشه آشپزی کنه اونم بی دست پا ترینشم بلدن یه کوفتی درست کنن
اومد تو آشپزخونه وکنارم زد در یخچالو باز کرد یه لقمه نون وپنیر درست کرد ویه لیوان چای ریخت ورفت رو مبل نشست همونجا وایسادم نگاش می کردم نون پنیر وچایشو که خورد بلند شد رفت اتاقش رفتم رو مبل نشستم لباس پوشیده اومد بیرون وگفت : شب اومدم باید شام درست کرده باشی
- کجا میری
پوزخندی زد وگفت : باید به تو بگم
کلیدا رو از تو در دراورد ورفت بیرون ودرم قفل کرد حالم دیگه داشت این تو بهم می خورد تلویزیون رو روشن کردم وانقدر شبکه عوض کردم تا شبکه آشپزی رو پیدا کردم تا عصر نگاه می کردم ومی دیدم همه ای غذا ها سخته پشیمون می شدم از درست کردن ولی اگه چیزیم درست نمی کردم مثله ظهر عصبی می شد آخرش چی باید یاد می گرفتم رفتم سر یخچال گوشت در آوردم وبرنجم خیس کردم بعد دوساعت باید غذام آماده می شد رفتم به غذاهاسرزدم برنجم افتضاح بود وخورشتم هنوز گوشتاش زنده بود وپرآب گریه ام گرفته بود حالا چیکار می کردم همونجا تو آشپزخونه نشستم تا وقتی کیا برگشت بعد چند دقیقه صدام کرد وگفت : هی کجا رفتی تو ...مستانه ...
خوب که گشت پیدام نکرد به آشپزخونه سرک کشید وگفت : دِچراجوابمو نمیدی مگه کری
بعد به گاز نگاه کرد وگفت : آشپزی کردی آفرین
رفت سراغ گاز ودر قابلمه ها رو باز کرد .
کیا: کارت افتضاحه
- یه روزه که نمی تونم یاد بگیرم
کیا: خیلی خوب چته اشک تمساح می ریزی
از موبایلش شماره گرفت وغذا سفارش داد وگفت : فردا به یکی میگم بیاد اینجا بهت یاد بده چطوری غذا درست کنی روی هر چه زنه سفید کردی
خجالت زده سرمو پایین انداختم اومد رو به روم وایساد وگفت : مگه تو می دونی خجالتم چیه؟
دستشو دور کمرم انداخت وکشیدم طرف خودش سرمو بلند کردم تو چشای آبی رنگش نگاه کردم
کیا:آشپزی که بلد نیستی حداقل به وظیفه های دیگه ات عمل کن
- چی
کیا : بهت نمیاد خنگ باشی
متعجب نگاهش کردم فشار دستاشو بیشر کردنمی تونستم برم عقب چون به دیوار تکیه داده بودم
کیا: خیال برت داشت نه
یهو رهام کرد وزدم به دیوار معلوم بود دروغ میگه پس چرا چشاش اینجوری خمار شده بود غذاهای خوشمزه ولذیذموریختم تو سطل زباله وظرف ها رو شستم زنگ زدن غذا آوردن کیا رفت دم در گرفت یکیشو برداشت ورفت جلو تلویزیون نشست و مشغول خوردن شد غذای منم گذاشته بود رو میز نشستم پشت میز ومشغول خوردن شدم کیا بلند شد رفت تو آشپزخونه یه نوشیدنی برداشت ورفت جلو تلویزیون نشست یه فیلم خارجی بود ویکمم ترسناک غذامو تند تند خوردم وظرفو انداختم تو سطل ورفتم تو اتاقم که حالا یکم تغییر کرده بود رو تختم پتو بود ویه صندلی ویه میز ارایشی ویه کمد که وسایلمو می زاشتم توش کیا می گفت از سرمم زیاده نمی دونم چی در انتظارم بود ومی خواست چی بشه
۱۱.۸k
۱۰ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.