پارت۳
#پارت۳
حس کردم خجالت میکشه بامن بیاد..دستشو گرفتم که نگام کرد و کشیدمش وسط..خیلی جالب بود از من اینکارا برنمیومد...اونم خجالتشو گذاشت کنار و کمرو گرفت ..حس خوبی بود..باهم مشغول رقص دو نفره شده بودیم خوابم گرفت.سرمو گذاشتم رو شونش و چشامو بستم کمرمو محکم تر گرفت ..عطرشو تویه ریه هام کشیدم..بوی خاصی داشت ..مثل بوی تلخ و بوی چوب و حس سردی..انگار ترکیب اینها بود..یادم باشه بعدا ازش بپرسم عطرش چیه..با دوتو دستش کمرمو گرفت که به خودم اومدم..صرمو از روشونش برداشتم و نگاهش کردم ولی همچنان میرقصیدیم ..یجور نگاهم کرد که انگار میخواست چیزی بگه..من که چشمام خواب رفته بود از دوباره سرمو گذاشتم روشونش نفسای گرمش گردنمو قلقلک میداد ..اهنگ تموم شد و نشستیم ..چنددقیقه گذشت که گفتم..
-اسما من دیگه برم
-کجا؟
-خوابم میاد برم خونه
-باشه عزیزم مواظب خودت باش
-باشه خداحافظ
به سمت در تالار حرکت کردم که اروین جلوم سبز شد
-عسل خانوم میخواین من برسونمتون؟
-نه مرسی خودم ماشین دارم
-اخه خوابتون میاد
بعد کمی اسرار قبول کردم و قرار شد رضا ماشینمو بعدا بیاره
سوار ماشین شدم و خوابم برد و دیگه چیزی نفهمیدم....
.
.
صبح از خواب بیدار شدم ..منگ بودم هنوز..سرم درد میکرد..هنوز باهمون لباس بودم و ارایشمو هم پاک نکرده بودم..چشامو مالوندم و سعی کردم بشینم..به دورو ورم نگاه کردم..اینجا کجاست..یه اتاق با دکراسیون سفید و مشکی که تابحال ندیده بودمش... تخت مشکی و ست روتختی سفید ..که سمت راست اتاق قرار داشت ..دیوار های اتاق یکی درمیون سفیدو مشکی و کمد سفید و یه میز کامپیوتر مشکی .. پتو رو کنار زدمو به سمت بیرون اتاق رفتم ..دیدم اروین روی کاناپه خوابیده..برام عجیب بود که کجام..یهو اروین چشماشو باز کرد و مالوند..خیلی بامزه شده بود..یه ابروشو داد بالا و گفت -صبح بخیر خانوم خوابالو
-اروین چرا منو اوردی اینجا
-اخه خانوم تو که خوابیدی منم هرچی زنگ زدم به اسما جواب نمیداد منم ادرس خونتونو بلد نبودم
-بیدارم میکردی خب..
-عسل خانوم انقدر سروصدا کردم ولی بیدار نشدی که..
گوشیمو ورداشتم و دیدم ۱۴تماس بی پاسخ از مامانو بابا..زنگ زدم به مامان..
-الو دخترم خوبی ؟چرا هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی تو..
-مامان ببخش من خونه اسما خوابم برد.
یهو قیافه اروینو دیدم که داره با تعجب نگاهم میکنه..
یه خنده کوچیکی کردمو گفتم -باشه مامانجون میام و قط کردم
-خونه اسما..؟
-انتظار داشتی چی بگم خب..
اروین قیافه مظلومی گرفت و گفت -ناااهاااررر
-بلد نسیتممم
-باهم درست کنیم؟؟
-فکر خوبیه ولی قبلش باید لباسمو عوض کنم و دوش بگیرم
-اگه لباس زیر خواستی من دارم..
-ارووین
-بلههه
.
.
برای ادامه رمان پیج مارو فالو کنید
حس کردم خجالت میکشه بامن بیاد..دستشو گرفتم که نگام کرد و کشیدمش وسط..خیلی جالب بود از من اینکارا برنمیومد...اونم خجالتشو گذاشت کنار و کمرو گرفت ..حس خوبی بود..باهم مشغول رقص دو نفره شده بودیم خوابم گرفت.سرمو گذاشتم رو شونش و چشامو بستم کمرمو محکم تر گرفت ..عطرشو تویه ریه هام کشیدم..بوی خاصی داشت ..مثل بوی تلخ و بوی چوب و حس سردی..انگار ترکیب اینها بود..یادم باشه بعدا ازش بپرسم عطرش چیه..با دوتو دستش کمرمو گرفت که به خودم اومدم..صرمو از روشونش برداشتم و نگاهش کردم ولی همچنان میرقصیدیم ..یجور نگاهم کرد که انگار میخواست چیزی بگه..من که چشمام خواب رفته بود از دوباره سرمو گذاشتم روشونش نفسای گرمش گردنمو قلقلک میداد ..اهنگ تموم شد و نشستیم ..چنددقیقه گذشت که گفتم..
-اسما من دیگه برم
-کجا؟
-خوابم میاد برم خونه
-باشه عزیزم مواظب خودت باش
-باشه خداحافظ
به سمت در تالار حرکت کردم که اروین جلوم سبز شد
-عسل خانوم میخواین من برسونمتون؟
-نه مرسی خودم ماشین دارم
-اخه خوابتون میاد
بعد کمی اسرار قبول کردم و قرار شد رضا ماشینمو بعدا بیاره
سوار ماشین شدم و خوابم برد و دیگه چیزی نفهمیدم....
.
.
صبح از خواب بیدار شدم ..منگ بودم هنوز..سرم درد میکرد..هنوز باهمون لباس بودم و ارایشمو هم پاک نکرده بودم..چشامو مالوندم و سعی کردم بشینم..به دورو ورم نگاه کردم..اینجا کجاست..یه اتاق با دکراسیون سفید و مشکی که تابحال ندیده بودمش... تخت مشکی و ست روتختی سفید ..که سمت راست اتاق قرار داشت ..دیوار های اتاق یکی درمیون سفیدو مشکی و کمد سفید و یه میز کامپیوتر مشکی .. پتو رو کنار زدمو به سمت بیرون اتاق رفتم ..دیدم اروین روی کاناپه خوابیده..برام عجیب بود که کجام..یهو اروین چشماشو باز کرد و مالوند..خیلی بامزه شده بود..یه ابروشو داد بالا و گفت -صبح بخیر خانوم خوابالو
-اروین چرا منو اوردی اینجا
-اخه خانوم تو که خوابیدی منم هرچی زنگ زدم به اسما جواب نمیداد منم ادرس خونتونو بلد نبودم
-بیدارم میکردی خب..
-عسل خانوم انقدر سروصدا کردم ولی بیدار نشدی که..
گوشیمو ورداشتم و دیدم ۱۴تماس بی پاسخ از مامانو بابا..زنگ زدم به مامان..
-الو دخترم خوبی ؟چرا هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی تو..
-مامان ببخش من خونه اسما خوابم برد.
یهو قیافه اروینو دیدم که داره با تعجب نگاهم میکنه..
یه خنده کوچیکی کردمو گفتم -باشه مامانجون میام و قط کردم
-خونه اسما..؟
-انتظار داشتی چی بگم خب..
اروین قیافه مظلومی گرفت و گفت -ناااهاااررر
-بلد نسیتممم
-باهم درست کنیم؟؟
-فکر خوبیه ولی قبلش باید لباسمو عوض کنم و دوش بگیرم
-اگه لباس زیر خواستی من دارم..
-ارووین
-بلههه
.
.
برای ادامه رمان پیج مارو فالو کنید
۴.۶k
۱۱ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.