پارت۳۳
پارت۳۳
چند لحظه ای به جای خالی سپهر نگاه کردم.آرمان رو به من گفت:
_خوبی؟
سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم.گفت:
_میبرمت خونه.از فردا باید تمرینارو شروع کنیم.بهت یاد میدم که...
وسط حرفش پریدم و گفتم
_آرمان...
سرمو اوردم بالا و ادامه دادم
_من چی ام؟
چیزی نگفت.سرشو انداخت پایین و چند قدمی ازم دور شد.گفتم
_افسانه درباره ی چیه؟سپهر درباره ی چی حرف میزد؟نمیخوای بهم بگی؟
_الان وقتش نیست.
زیر لب گفتم
_خستم کردین...همتون.
به اشکم اجازه ی پایین اومدن ندادم.بهم نزدیک شد و دستشو به سمتم دراز کرد.بی حرف دستشو گرفتم و چشمامو بستم.با پلک بعدی روبروی خونه بودم و آرمان رفته بود.حتما از دست سوالای من فرار کرده بود.
کلید انداختم و رفتم تو.چراغا روشن بود.درو که باز کردم با دیدن میلاد که روی مبل روبروی در نشسته بود سرجام ایستادم.
مامان با لبخند سینی چایی رو روی میز گذاشت و گفت
_سلام...دیر کردی.
مطمئن شدم که چیزی به مامانم نگفته.لبخند زوری زدم و گفتم
_سلام...ماشین بچه ها مشکل پیدا کرد یکم طول کشید.بدون اینکه به میلاد سلام کنم رفتم تو اتاقم و درو بستم.کولمو انداختم رو میز.خواستم مقنعم رو دربیارم که در باز شد و میلاد اومد تو.اروم اما عصبی گفتم
_صدای در زدنتو نشنیدم.
نشست رو تختم و نگاهم کرد.گفت
_من فقط نگرانتم.پالتو و مانتومو دراوردم و توی جالباسی گذاشتم.گفتم
_نباش...
_نوشین تو خیلی چیزا رو نمیدونی.
موهامو به یه طرف بافتم و برگشتم سمتش.گفتم
_میدونی چیه؟برام مهم نیست.تو هم اگه حرفای همیشگیت تموم شد برو بیرون.خستم میخوام بخوابم.
چند ثانیه به چشماش زل زدم که عصبانی بلند شد و سریع رفت بیرون.
به سمت کمدم رفتم و پاکت پارچه ای رو کشیدم بیرون.نشستم رو تختم و کت آرمانو از توش بیرون کشیدم.هنوز فرصت نشده بود که اینو بهش پس بدم.اما عطر روی کت یه جورایی...آرومم میکرد...
چند لحظه ای به جای خالی سپهر نگاه کردم.آرمان رو به من گفت:
_خوبی؟
سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم.گفت:
_میبرمت خونه.از فردا باید تمرینارو شروع کنیم.بهت یاد میدم که...
وسط حرفش پریدم و گفتم
_آرمان...
سرمو اوردم بالا و ادامه دادم
_من چی ام؟
چیزی نگفت.سرشو انداخت پایین و چند قدمی ازم دور شد.گفتم
_افسانه درباره ی چیه؟سپهر درباره ی چی حرف میزد؟نمیخوای بهم بگی؟
_الان وقتش نیست.
زیر لب گفتم
_خستم کردین...همتون.
به اشکم اجازه ی پایین اومدن ندادم.بهم نزدیک شد و دستشو به سمتم دراز کرد.بی حرف دستشو گرفتم و چشمامو بستم.با پلک بعدی روبروی خونه بودم و آرمان رفته بود.حتما از دست سوالای من فرار کرده بود.
کلید انداختم و رفتم تو.چراغا روشن بود.درو که باز کردم با دیدن میلاد که روی مبل روبروی در نشسته بود سرجام ایستادم.
مامان با لبخند سینی چایی رو روی میز گذاشت و گفت
_سلام...دیر کردی.
مطمئن شدم که چیزی به مامانم نگفته.لبخند زوری زدم و گفتم
_سلام...ماشین بچه ها مشکل پیدا کرد یکم طول کشید.بدون اینکه به میلاد سلام کنم رفتم تو اتاقم و درو بستم.کولمو انداختم رو میز.خواستم مقنعم رو دربیارم که در باز شد و میلاد اومد تو.اروم اما عصبی گفتم
_صدای در زدنتو نشنیدم.
نشست رو تختم و نگاهم کرد.گفت
_من فقط نگرانتم.پالتو و مانتومو دراوردم و توی جالباسی گذاشتم.گفتم
_نباش...
_نوشین تو خیلی چیزا رو نمیدونی.
موهامو به یه طرف بافتم و برگشتم سمتش.گفتم
_میدونی چیه؟برام مهم نیست.تو هم اگه حرفای همیشگیت تموم شد برو بیرون.خستم میخوام بخوابم.
چند ثانیه به چشماش زل زدم که عصبانی بلند شد و سریع رفت بیرون.
به سمت کمدم رفتم و پاکت پارچه ای رو کشیدم بیرون.نشستم رو تختم و کت آرمانو از توش بیرون کشیدم.هنوز فرصت نشده بود که اینو بهش پس بدم.اما عطر روی کت یه جورایی...آرومم میکرد...
۳.۳k
۰۳ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.