داستان
#داستان
سال پیش که سنم رسیده بود 17 با توافق خانوادم راهی روستای بابا بزرگم شدم
روستایی در استان گلستان
بنابه گفته ی پدر بزرگم شبا اتفاقات عجیبی میفتاد بار اول باورم نشد طبق معمول پدر بزرگم رفت تا سری به گوسفندهایش بزند رفت خونه تو سکوت عجیبی فرو رفت منم تا اومدن پدربزرگم رفتم سراغ بازی کلش 5 دیقه بازی کردم یهو حس کردم کسی پشتمه حس سنگینی میکردم یهو پشتمو نیگا کردم دیدم پدر بزرگمه اما مثل اولش نبود چشتون روز بد نبینه تا نگاهی به پاش کردم دیدم شبیه سم اسبه اول خودم زدم به اون راه با زبان اشاره گفت اب میخاد تا رفتم سراغ اب برگشتم دیدم نیست تلفن همراهمم نیست بعد از گذشت چند دیقه پدربزرگ واقعیم برگشت تا اومد پاشو نیگاه کردم درسته خودشه ی پای روستایی درسته اون بابا بزرگ خودمه در همین حال ماجرارو گفتم پدر بزرگم خندید و گفت شانس اوردی که اسیبی بهت نزدن((گوشیمو تو حموم قدیمی پیدا کردم)) اتاق بابابزرگم کوچیک بود ناچار شدم تو اتاقک کنار حموم بخابم کم کم بخاب رفتم بعد یک ساعت بیدار شدم تا اب بخورم تا چشامو باز کردم دیدم ی دخترکنارم خوابیده اول فکر کردم خوابم اقا تا خاستم بهش دست بزنم برگشت به طرف من دیدم خیلی زشته شبیه موجود ترسناک تو فیلماست سریع سوره خوندم مثل پودر تو هوا غیب شد سریع بخودم اومدم رفتم سراغ بابا بزرگم دیدم بیچاره خوابه از خودم پرسیدم چرا فقط منو اذیت میکنن اقا نشد به اینجام رسیده بودم رفتم سراغ جن شناس اقای جن شناس گفت موهاتو جلوی ایینه شونه زدی فقط واس خاطر همونه عاشق تو شدن گفت نمیتونم برات کاری بکنم فقط از خدا کمک بگیر
برگشتم خونه ساعت 5 عصر بود بابا بزرگم از کار برگشته دست و صورتشو میشست بعد شام رفتم که بخابم خوابم برد بعد چند ساعت با صدای خنده بیدار. شدم یا خدا اینجا کجاست یهو چشمم به جا صابونی قدیمی افتاد فهمیدم تو حمومم دستامو به میله های اویزون بسته بودن یهو دیدم 5 تا دختر زشت وارد حموم شدن ی چیزایی میگفتن متوجه نمیشدم تا یکیشون نزدیکم شد گفتم بسم الله
اقا اثر نکرد اونا وحشی تر شده بودن از ترس و ضربه های اونا بیهوش شدم صبح با صدای مامانم بیدار شدم (بهروز پسرم پاشوو حالت خوبه))) خاب نبودم خونوادم اومده بودن روستا خیلی خوشحال شدم مامانمو بقل کردم رفتم پیش جن شناس دیگه بهم دعا داد و سرمو ماساژ داد گفت شب جلو ایینه نرو براتون از اون حموم خطرناک عکس میفرستم یا فیلم ممنونم که داستانمو خوندین
سال پیش که سنم رسیده بود 17 با توافق خانوادم راهی روستای بابا بزرگم شدم
روستایی در استان گلستان
بنابه گفته ی پدر بزرگم شبا اتفاقات عجیبی میفتاد بار اول باورم نشد طبق معمول پدر بزرگم رفت تا سری به گوسفندهایش بزند رفت خونه تو سکوت عجیبی فرو رفت منم تا اومدن پدربزرگم رفتم سراغ بازی کلش 5 دیقه بازی کردم یهو حس کردم کسی پشتمه حس سنگینی میکردم یهو پشتمو نیگا کردم دیدم پدر بزرگمه اما مثل اولش نبود چشتون روز بد نبینه تا نگاهی به پاش کردم دیدم شبیه سم اسبه اول خودم زدم به اون راه با زبان اشاره گفت اب میخاد تا رفتم سراغ اب برگشتم دیدم نیست تلفن همراهمم نیست بعد از گذشت چند دیقه پدربزرگ واقعیم برگشت تا اومد پاشو نیگاه کردم درسته خودشه ی پای روستایی درسته اون بابا بزرگ خودمه در همین حال ماجرارو گفتم پدر بزرگم خندید و گفت شانس اوردی که اسیبی بهت نزدن((گوشیمو تو حموم قدیمی پیدا کردم)) اتاق بابابزرگم کوچیک بود ناچار شدم تو اتاقک کنار حموم بخابم کم کم بخاب رفتم بعد یک ساعت بیدار شدم تا اب بخورم تا چشامو باز کردم دیدم ی دخترکنارم خوابیده اول فکر کردم خوابم اقا تا خاستم بهش دست بزنم برگشت به طرف من دیدم خیلی زشته شبیه موجود ترسناک تو فیلماست سریع سوره خوندم مثل پودر تو هوا غیب شد سریع بخودم اومدم رفتم سراغ بابا بزرگم دیدم بیچاره خوابه از خودم پرسیدم چرا فقط منو اذیت میکنن اقا نشد به اینجام رسیده بودم رفتم سراغ جن شناس اقای جن شناس گفت موهاتو جلوی ایینه شونه زدی فقط واس خاطر همونه عاشق تو شدن گفت نمیتونم برات کاری بکنم فقط از خدا کمک بگیر
برگشتم خونه ساعت 5 عصر بود بابا بزرگم از کار برگشته دست و صورتشو میشست بعد شام رفتم که بخابم خوابم برد بعد چند ساعت با صدای خنده بیدار. شدم یا خدا اینجا کجاست یهو چشمم به جا صابونی قدیمی افتاد فهمیدم تو حمومم دستامو به میله های اویزون بسته بودن یهو دیدم 5 تا دختر زشت وارد حموم شدن ی چیزایی میگفتن متوجه نمیشدم تا یکیشون نزدیکم شد گفتم بسم الله
اقا اثر نکرد اونا وحشی تر شده بودن از ترس و ضربه های اونا بیهوش شدم صبح با صدای مامانم بیدار شدم (بهروز پسرم پاشوو حالت خوبه))) خاب نبودم خونوادم اومده بودن روستا خیلی خوشحال شدم مامانمو بقل کردم رفتم پیش جن شناس دیگه بهم دعا داد و سرمو ماساژ داد گفت شب جلو ایینه نرو براتون از اون حموم خطرناک عکس میفرستم یا فیلم ممنونم که داستانمو خوندین
۶.۰k
۱۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.