همسر اجباری ۲۴۱
#همسر_اجباری #۲۴۱
آخه خیلی اذیت شدی....تقصیر من بود ببخشید....
بعد از یکم حرف زدن با آنا و دل داری دادنش.
مرخص شدم و از آریا خواستم منو بزاره خونه خودم که
آریا:احسان اینا کی بودن!؟
مگسای گرد شیرینی داداش.
د کوفت االن وقت شوخیه.
نه غلط بنده رو بپذیر.
غلط...یه غلطی نشونت بدم که از کنارش هفتا غلط دربیاد...
بعد داد زد .....من بازیچه دست شما بودممم.با داد آریا گفتم. آریا داد نزن .هامون بدجوری افتاد تو نخ خراب کردن
زندگیت االنم که من توی این حالم فقط بخاطر اون رقیب دیرینته میفهمی ...مگه هامون دستگیر نشد. چرا...ولی یه
بند هست بهش میگن بند پ.که هامون هم اون بندو به راحتی داره دستای آریا اونقد رو فرمون فشار وارد میکردن
که کامال رگ به رگ شده بودن.
رسیدیم خونه آریا پیاده شد. آنا هم خواست پیاده شه که گفت شما حق نداری هیچ جابری همینجا میمونی تا من
بیام.
یه چشم غره به اریا رفتم که گفت تویکی دهنتو ببند که اندازه کافی دلم ازت پره.
-آنا اجی مواظب خودت باش.نمیخواد بیای راست میگه.
و درو بستم که دیدم آریا قفل مرکزی و زد.
و اومد سمت من. اخماش تو هم بود...
نمیدونم چی گفته بود به مامانم که تا حاال دنبالم نگشته بود.
به محض ورود ما مامان که مارو دید رنگ از روش پرید .یا قمر بنی هاشم احسان پسرم این چه ریختیه.
-مامانی مدل جدیده کالس داره.
وبعد به آریا اشاره کردم و گفتم ببین چه جیگری تور کردم.
....یه ربعی من و آریا واسه مامانم توضیح دادیم البته اسم آنا رو و نبردم .
چون ترسیدم مامانم با آجیم خوب برخورد نکنه که با سوابقی که از مامانم دارم ازش بعید نبود.
بعد یه ربع آریا خواست بره اما انگار میخواست چیزی بگه پیش مامانم نمیشد...واسه همین نگفت ورفت...
آریا....
از خونه خاله اومدم بیرون خیلی عصبی بودم. اما نمیدونم چرا دلم آروم بود.نمیدونم نداشت میدونستم وجود آنا
باعث آرامش دلم شده بود.اما خیلی دگیر بودم از نفسم ازآنا. باید بهش ثابت میکردم عاشقش شدم. و ازش دلگیرم
اگه از حاال باهاش خوب باشم فکرمیکنه زیاد واسم مهم نیست.
خدایا شکرت که بازم آنا رو بهم برگردوندی .
سوار ماشین شدم بااعصابی بهم ریخته.
پامو رو پدال گاز گذاشتمو تموم دل تنگیمو و دلگیرمو رو گاز خالی کردم.
-آقای مدرس منوبزارین خونه خودم .
خیلی نامرده ها واسش شدم آقای مدرس ببین چطوری فراموشم کرده...
با همون سرعت روندم سمت خونه آنا. ماشینو بردم تو پارکینگ آنا چشماشو بسته بود و با توقفم چشماشو بار کرد.
رفت باال و منم پشت سرش. سوار آسانسور شدم باعصبانیت برگشت سمتم و گفت شما کجااااا ....
با همون حالت اخم یه نگاه بهش انداختم.
-من نمیزارم شما بیاید داخل ها.
آخه خیلی اذیت شدی....تقصیر من بود ببخشید....
بعد از یکم حرف زدن با آنا و دل داری دادنش.
مرخص شدم و از آریا خواستم منو بزاره خونه خودم که
آریا:احسان اینا کی بودن!؟
مگسای گرد شیرینی داداش.
د کوفت االن وقت شوخیه.
نه غلط بنده رو بپذیر.
غلط...یه غلطی نشونت بدم که از کنارش هفتا غلط دربیاد...
بعد داد زد .....من بازیچه دست شما بودممم.با داد آریا گفتم. آریا داد نزن .هامون بدجوری افتاد تو نخ خراب کردن
زندگیت االنم که من توی این حالم فقط بخاطر اون رقیب دیرینته میفهمی ...مگه هامون دستگیر نشد. چرا...ولی یه
بند هست بهش میگن بند پ.که هامون هم اون بندو به راحتی داره دستای آریا اونقد رو فرمون فشار وارد میکردن
که کامال رگ به رگ شده بودن.
رسیدیم خونه آریا پیاده شد. آنا هم خواست پیاده شه که گفت شما حق نداری هیچ جابری همینجا میمونی تا من
بیام.
یه چشم غره به اریا رفتم که گفت تویکی دهنتو ببند که اندازه کافی دلم ازت پره.
-آنا اجی مواظب خودت باش.نمیخواد بیای راست میگه.
و درو بستم که دیدم آریا قفل مرکزی و زد.
و اومد سمت من. اخماش تو هم بود...
نمیدونم چی گفته بود به مامانم که تا حاال دنبالم نگشته بود.
به محض ورود ما مامان که مارو دید رنگ از روش پرید .یا قمر بنی هاشم احسان پسرم این چه ریختیه.
-مامانی مدل جدیده کالس داره.
وبعد به آریا اشاره کردم و گفتم ببین چه جیگری تور کردم.
....یه ربعی من و آریا واسه مامانم توضیح دادیم البته اسم آنا رو و نبردم .
چون ترسیدم مامانم با آجیم خوب برخورد نکنه که با سوابقی که از مامانم دارم ازش بعید نبود.
بعد یه ربع آریا خواست بره اما انگار میخواست چیزی بگه پیش مامانم نمیشد...واسه همین نگفت ورفت...
آریا....
از خونه خاله اومدم بیرون خیلی عصبی بودم. اما نمیدونم چرا دلم آروم بود.نمیدونم نداشت میدونستم وجود آنا
باعث آرامش دلم شده بود.اما خیلی دگیر بودم از نفسم ازآنا. باید بهش ثابت میکردم عاشقش شدم. و ازش دلگیرم
اگه از حاال باهاش خوب باشم فکرمیکنه زیاد واسم مهم نیست.
خدایا شکرت که بازم آنا رو بهم برگردوندی .
سوار ماشین شدم بااعصابی بهم ریخته.
پامو رو پدال گاز گذاشتمو تموم دل تنگیمو و دلگیرمو رو گاز خالی کردم.
-آقای مدرس منوبزارین خونه خودم .
خیلی نامرده ها واسش شدم آقای مدرس ببین چطوری فراموشم کرده...
با همون سرعت روندم سمت خونه آنا. ماشینو بردم تو پارکینگ آنا چشماشو بسته بود و با توقفم چشماشو بار کرد.
رفت باال و منم پشت سرش. سوار آسانسور شدم باعصبانیت برگشت سمتم و گفت شما کجااااا ....
با همون حالت اخم یه نگاه بهش انداختم.
-من نمیزارم شما بیاید داخل ها.
۷.۴k
۲۳ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.