همسر اجباری ۲۴۲
#همسر_اجباری #۲۴۲
رفتیم روبروی در واحد واستاد منم دقیقا پشت سرش واستادم و در باز کرد رفتیم داخل و درو بست یه باره برگشت
سمتم .ای خدا این بازم جوجه ی خودمه ها قدش به زور تارو شونم میرسید انگشت اشارشو اورد باال به نشانه تهدید
رو هوا تکون دادو گفت
به جون عزیزم که اگه نباشه میخوام دنیا نباشه. اگه شروع کنی غر زدن و دادن بیداد یه بالیی سر خودم میارم
زورم به تو که میرسه.آره باشه من نامردم من زود فراموش کردم .
روبه روی هم واستاده بودیم.چه راحت به زبون میاره فراموش...هه
دستشو گرفتم کشون کشون بردمش انداختمش رو مبل و با همون عصبانیتم داد زدم.
چی گفتی ....چی فراموشم کردی....
آره حق داری ...ولی قبلشم یه چیزایی بشون...
نمیدونم چی شنیدی و چی واست تعریف کردن اما آنا هیچ کار خوبی نکردی نه با من نه با دلم.
تو آریا رو شکستی.
چه جاهایی که نگشتم دنبالت.
این بود عشقت.باشه میدونم دل خوشی از من نداری ...
مطمئنم احسان از حالم واست گفته. که شبو روزم چطوری گذشته هیچ وقت یادم نمیره هیچ وقت . که تو و اون
احسان نارفیق دستتون تو یه کاسه بود.
زل زد تو چشامو گفت
-حرفات تموم شد.حاال برو بیرون از خونه من
این آنا بود با من اینطوری حرف میزد.خدایا قول دادم پا پس نکشم هامون که نمیدونه آنا دیگه از من بدش میاد .بزار
تاروز طالق مواظبش باشم.
نگاه دل خور و ناباورانه رو با اخم غلیظم عوض کردمو داد زدم این خونه با پول من شده خونه تو... ینی در اصل مال
منه پس حرف نباشه. تاوقتی دلم میخواد تو این خونه میمونم یادت نره...من شوهرتم و باید به حرفم گوش کنی
-باشه تو نرو بیرون... تو خونه خودت بمون اون کسی که باید بره منم نه تو .حق باتواهه...
پاشد که بره سمت اتاقش.
تو هیچ گورستونی تشریف نمیبری االنم تمام وسایل شخصیتو بر میداری که بریم خونه من.دیگه حرفیم نمیخوام
بشنوم.
احساس کردم آنا ترسید چون رفت سمت اتاقش و بعد نیم ساعت با دوتا چمدون و یه ویالن اومد بیرون.
دلم واسش داشت قنج میرفت...اما چرا من عاشق باشم وقتی آنا دیگه هیچ عشقی به من نداره آنا از اولشم مال من
نبود.
....
سوار ماشین شدیم.
آنا هی داشت با خودش حرف میزدو غر میزد که گوشیش زنگ خورد ...
الو ....
سالم آقای احمدی....
بله بله امروز موسسه حتما تشکیل میشه دوروز دیگه میریم...
منتظرتونم منم میام بچه ها هم هستن
خیلی کنجکاو بودم که بدونم احمدی کیه پس گفتم.
انگار در نبود من بهت بد نمیگذشته.
سکوت کرد و جواب نداد این چقدر عوض شده من این آنا رو نمیخواستم.
بازم داد زدم و گفتم باید داد بزنم که جواب بدی این الدنگ کی بود باهاش قرار گذاشتی .
جم شد یه گوشه صندلی و سرشو انداخت پایین و گفت:من....من...موسسه... موسیقی دارم واسه کالسا بود...زنگ
زد....
-از این به بعد خوش ندارم حرفی دوبار تکرار کنم.
رفتیم روبروی در واحد واستاد منم دقیقا پشت سرش واستادم و در باز کرد رفتیم داخل و درو بست یه باره برگشت
سمتم .ای خدا این بازم جوجه ی خودمه ها قدش به زور تارو شونم میرسید انگشت اشارشو اورد باال به نشانه تهدید
رو هوا تکون دادو گفت
به جون عزیزم که اگه نباشه میخوام دنیا نباشه. اگه شروع کنی غر زدن و دادن بیداد یه بالیی سر خودم میارم
زورم به تو که میرسه.آره باشه من نامردم من زود فراموش کردم .
روبه روی هم واستاده بودیم.چه راحت به زبون میاره فراموش...هه
دستشو گرفتم کشون کشون بردمش انداختمش رو مبل و با همون عصبانیتم داد زدم.
چی گفتی ....چی فراموشم کردی....
آره حق داری ...ولی قبلشم یه چیزایی بشون...
نمیدونم چی شنیدی و چی واست تعریف کردن اما آنا هیچ کار خوبی نکردی نه با من نه با دلم.
تو آریا رو شکستی.
چه جاهایی که نگشتم دنبالت.
این بود عشقت.باشه میدونم دل خوشی از من نداری ...
مطمئنم احسان از حالم واست گفته. که شبو روزم چطوری گذشته هیچ وقت یادم نمیره هیچ وقت . که تو و اون
احسان نارفیق دستتون تو یه کاسه بود.
زل زد تو چشامو گفت
-حرفات تموم شد.حاال برو بیرون از خونه من
این آنا بود با من اینطوری حرف میزد.خدایا قول دادم پا پس نکشم هامون که نمیدونه آنا دیگه از من بدش میاد .بزار
تاروز طالق مواظبش باشم.
نگاه دل خور و ناباورانه رو با اخم غلیظم عوض کردمو داد زدم این خونه با پول من شده خونه تو... ینی در اصل مال
منه پس حرف نباشه. تاوقتی دلم میخواد تو این خونه میمونم یادت نره...من شوهرتم و باید به حرفم گوش کنی
-باشه تو نرو بیرون... تو خونه خودت بمون اون کسی که باید بره منم نه تو .حق باتواهه...
پاشد که بره سمت اتاقش.
تو هیچ گورستونی تشریف نمیبری االنم تمام وسایل شخصیتو بر میداری که بریم خونه من.دیگه حرفیم نمیخوام
بشنوم.
احساس کردم آنا ترسید چون رفت سمت اتاقش و بعد نیم ساعت با دوتا چمدون و یه ویالن اومد بیرون.
دلم واسش داشت قنج میرفت...اما چرا من عاشق باشم وقتی آنا دیگه هیچ عشقی به من نداره آنا از اولشم مال من
نبود.
....
سوار ماشین شدیم.
آنا هی داشت با خودش حرف میزدو غر میزد که گوشیش زنگ خورد ...
الو ....
سالم آقای احمدی....
بله بله امروز موسسه حتما تشکیل میشه دوروز دیگه میریم...
منتظرتونم منم میام بچه ها هم هستن
خیلی کنجکاو بودم که بدونم احمدی کیه پس گفتم.
انگار در نبود من بهت بد نمیگذشته.
سکوت کرد و جواب نداد این چقدر عوض شده من این آنا رو نمیخواستم.
بازم داد زدم و گفتم باید داد بزنم که جواب بدی این الدنگ کی بود باهاش قرار گذاشتی .
جم شد یه گوشه صندلی و سرشو انداخت پایین و گفت:من....من...موسسه... موسیقی دارم واسه کالسا بود...زنگ
زد....
-از این به بعد خوش ندارم حرفی دوبار تکرار کنم.
۹.۰k
۲۳ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.