همسر اجباری ۲۶۵
#همسر_اجباری #۲۶۵
یکم جلو اتاق موندم که از آنا خبری نشد راستش دلم یکم نگران شد ویالنو اوردم پایین و در اتاقو به
شدت باز کردم ....
آا داشت صورتشو با حوله پاک میکرد خدایا شکرت ....
یه نفس راحت کشیدم که با حال بدش جواب داد چیزی شده...
-نه هیچی... میای بریم بیرون.
-کجا؟تو این سرما دیوونه شدی؟
آره بیا فردا بچه ها میان دیگه وقت نمیکنیم باید یه ریز تمرین کنیم.
-نه نمیام تو برو ....
اخم نمایشی کردم همین که گفتم پاشو حاضرشو پایین منتظرتم....
رفتم سمت کمد لباسام خوب بودن فقط کافی بود کتم بپوشم ساعت از هشت ونه گذشته بود اما چون دم عیدی بود
مطمئنم حتما باز بودن.
بایدیکم خوش میگذروندیم احساس میکردم واسمون الزمه...
-آماده شدی پایین منتظرتم.
رفتم پایین وزنگ زدم به امیرهمه چیزو با جزییات واسه امیر توضیح دادم.
آنا که اومد پایین با هم رفتیم همون مانتو شلوارو پوشیده بود. امشب باید یکم بهش خوش بگذره دوست ندارم
حالش اینطوری باشه ...
رنگ بروش نمونده خانم... خانما کال تو این شرایطشون افسرده میشن باید همیشه این موقع ها هواسم بیشتر بهش
باشه ....اوه اوه راستی یه جایی خونده بودم اعصابشون بهم میریزه هواسم باشه پا رو دمش نزارم.
-به چی میخندی آریا...مگه من خنده دارم...
یا خدا مطمئنم که واقعیته.
-ها هییچی...خانم مگه من چیزی گفتم...
نه نه تو به یه چیزی خندیدی.... کسی جز منم اینجا نیست پس بگو چیه من باعث خندت. شد.
-یا جد سادات خانم من به گور آریابخندم اگه به تو خندیده باشم ...
-با اخم بهم نزدیک شدو
کیفشو گرفت باال و گفت بگوو خدددددا نکنه
ای بابا جون خودمه دوست ندارم بگممم تو چرا هاپو میشی خانمی.
-بگگگگوو
-نمیگممممم.
-پس من نمیام.
-اوا چرا خواهر خاک عالم تو سر کافر...
-میگی خدانکنه یا نه...
خیلی دوستش داشتم و دلم ذوق میکرد که آنا حتی تو شوخیامم جون من واسش مهم بود.
-نه نمیگم آخه من مگه واسه تو مهمم که بگم یا نه بیخیالش بیا بریم.
-اه ...معلومه که مهمه
تو شوهرمی.سهممی.حقمی. قانونی .شرعی.قلبی.
حاال بگو دیگه نمیاما...
ای جونم ای ادای منو در اورد...با ذوق گفتم
-ای جونم ...اینا همه من بودم ....بازم میخوام
با حرص گفت
-آریاااااااا
باخنده گفتم..
-بفددددددات عشقم.
-حاال بگو دیگه بگو خدا نکنه.
چه حالی میداد وقتی میفهمیدم منم واسه آنا اینقد مهمم.
خندیدمو گفتم باشه بابا جوشی نشو چشم. خدا نکنه...
و دستشو گرفتمو رفتیم بیرون از خونه...
سوار شدیم و حرکت کردیم سمت بازاری که هر با ربا احسان و زیبا میومدم.
توفکرام غرق شده بودم .
که احساس کردم دستی روی دستم نشست.
چشممو که برگردوندم دستای ظریف و کشیده آنا بود. کشیدمش باال و بوسه آرومی روش زدم.
-آریا به چی فکر میکنی.
-هیچی گلم مهم نیست.راستی آنا امشبو باید بترکونیما.
یکم جلو اتاق موندم که از آنا خبری نشد راستش دلم یکم نگران شد ویالنو اوردم پایین و در اتاقو به
شدت باز کردم ....
آا داشت صورتشو با حوله پاک میکرد خدایا شکرت ....
یه نفس راحت کشیدم که با حال بدش جواب داد چیزی شده...
-نه هیچی... میای بریم بیرون.
-کجا؟تو این سرما دیوونه شدی؟
آره بیا فردا بچه ها میان دیگه وقت نمیکنیم باید یه ریز تمرین کنیم.
-نه نمیام تو برو ....
اخم نمایشی کردم همین که گفتم پاشو حاضرشو پایین منتظرتم....
رفتم سمت کمد لباسام خوب بودن فقط کافی بود کتم بپوشم ساعت از هشت ونه گذشته بود اما چون دم عیدی بود
مطمئنم حتما باز بودن.
بایدیکم خوش میگذروندیم احساس میکردم واسمون الزمه...
-آماده شدی پایین منتظرتم.
رفتم پایین وزنگ زدم به امیرهمه چیزو با جزییات واسه امیر توضیح دادم.
آنا که اومد پایین با هم رفتیم همون مانتو شلوارو پوشیده بود. امشب باید یکم بهش خوش بگذره دوست ندارم
حالش اینطوری باشه ...
رنگ بروش نمونده خانم... خانما کال تو این شرایطشون افسرده میشن باید همیشه این موقع ها هواسم بیشتر بهش
باشه ....اوه اوه راستی یه جایی خونده بودم اعصابشون بهم میریزه هواسم باشه پا رو دمش نزارم.
-به چی میخندی آریا...مگه من خنده دارم...
یا خدا مطمئنم که واقعیته.
-ها هییچی...خانم مگه من چیزی گفتم...
نه نه تو به یه چیزی خندیدی.... کسی جز منم اینجا نیست پس بگو چیه من باعث خندت. شد.
-یا جد سادات خانم من به گور آریابخندم اگه به تو خندیده باشم ...
-با اخم بهم نزدیک شدو
کیفشو گرفت باال و گفت بگوو خدددددا نکنه
ای بابا جون خودمه دوست ندارم بگممم تو چرا هاپو میشی خانمی.
-بگگگگوو
-نمیگممممم.
-پس من نمیام.
-اوا چرا خواهر خاک عالم تو سر کافر...
-میگی خدانکنه یا نه...
خیلی دوستش داشتم و دلم ذوق میکرد که آنا حتی تو شوخیامم جون من واسش مهم بود.
-نه نمیگم آخه من مگه واسه تو مهمم که بگم یا نه بیخیالش بیا بریم.
-اه ...معلومه که مهمه
تو شوهرمی.سهممی.حقمی. قانونی .شرعی.قلبی.
حاال بگو دیگه نمیاما...
ای جونم ای ادای منو در اورد...با ذوق گفتم
-ای جونم ...اینا همه من بودم ....بازم میخوام
با حرص گفت
-آریاااااااا
باخنده گفتم..
-بفددددددات عشقم.
-حاال بگو دیگه بگو خدا نکنه.
چه حالی میداد وقتی میفهمیدم منم واسه آنا اینقد مهمم.
خندیدمو گفتم باشه بابا جوشی نشو چشم. خدا نکنه...
و دستشو گرفتمو رفتیم بیرون از خونه...
سوار شدیم و حرکت کردیم سمت بازاری که هر با ربا احسان و زیبا میومدم.
توفکرام غرق شده بودم .
که احساس کردم دستی روی دستم نشست.
چشممو که برگردوندم دستای ظریف و کشیده آنا بود. کشیدمش باال و بوسه آرومی روش زدم.
-آریا به چی فکر میکنی.
-هیچی گلم مهم نیست.راستی آنا امشبو باید بترکونیما.
۸.۷k
۲۴ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.