رمان ماهک پارت 12
#رمان_ماهک #پارت_12
کتابارو اورد داخل و خودش یکی یکی کتابارو با سلیقه چید و همچنان که مشغول بود به اتاقم رفتم لباسامو عوض کردم و وقتی برگشتم نبودش...
روی میز یه جعبه ی کادویی خیلی خوشگل بود اولش مطمعن نبودم که برای منه اما جعبه رو ک باز کردم کاغذی اون تو بود که با دست خط خیلی خوشگلی نوشته بود منو ببخش ماه کوچولو نباید دستم روت بلند میشد.
لبخند تلخی زدم و جعبه ی دومی رو باز کردم خیلی خوشگل بود توش پر بود از کلی خودکار ماژیک پاکن و مداد تراش و هرچیز تحریر خوشگلی که ادمو به ذوق میاره
همرو چیدم سرجاشونو و جعبه رو بردم به اتاق خوابم، نشستم روی تخت و باز ذهنم به گذشته رفت
سعی میکردم رفتاراشو نادید بگیرم و نزارم روی درس خوندنم تاثیر بزاره و بتونم خوب امتحانارو پشت سر بزارم، دختر درس خونی بودم اما اینجوری هم نبودم که بخاطر نمره گریه و زاری کنم و فقط یکبار اینکارو کردم که اونم با واکنش تند بابا موجه شدم و دیگه ازون به بعد هیچ وقت اینکارو نکردم
اواسط تابسون همراه خانواده زن عمو یه سفر یه هفته ای به شمال رفتیم و بااینکه جمعیت خیلی زیاد بود اما خوش گذشت یکی از پسرای داداش زن عمو خیلی سعی میکرد بهم نزدیک شه و یروز اتفاقی که تنها به ساحل میرفتم متوجه ی دعوای بدجور پسر عموم بااون پسره شدم نمیدونسم چرا دعوا میکنن ولی هردوشون با دیدن من خیلی جا خوردن و یقه همو ول کردن منم که خشکم زده بود و فقط خیره نگاشون میکردم
پسر عموم به سمتم اومد و سعی کرد با شوخی و خنده جو بوجود اومده رو عوض کنه منم تقریبا یادم رف اون دعوا رو شوخیامون به یه اب بازی کشیده شد و تا تونستیم همو خیس کردیم و من بخاطر بلندی موهام سرمای بدجوری خوردم و یادمه زن عمو کلی باهاش دعوا کرد بخاطر من و اون هم کل شبو بالاسرم نشست و ازم مراقبت کرد.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
کتابارو اورد داخل و خودش یکی یکی کتابارو با سلیقه چید و همچنان که مشغول بود به اتاقم رفتم لباسامو عوض کردم و وقتی برگشتم نبودش...
روی میز یه جعبه ی کادویی خیلی خوشگل بود اولش مطمعن نبودم که برای منه اما جعبه رو ک باز کردم کاغذی اون تو بود که با دست خط خیلی خوشگلی نوشته بود منو ببخش ماه کوچولو نباید دستم روت بلند میشد.
لبخند تلخی زدم و جعبه ی دومی رو باز کردم خیلی خوشگل بود توش پر بود از کلی خودکار ماژیک پاکن و مداد تراش و هرچیز تحریر خوشگلی که ادمو به ذوق میاره
همرو چیدم سرجاشونو و جعبه رو بردم به اتاق خوابم، نشستم روی تخت و باز ذهنم به گذشته رفت
سعی میکردم رفتاراشو نادید بگیرم و نزارم روی درس خوندنم تاثیر بزاره و بتونم خوب امتحانارو پشت سر بزارم، دختر درس خونی بودم اما اینجوری هم نبودم که بخاطر نمره گریه و زاری کنم و فقط یکبار اینکارو کردم که اونم با واکنش تند بابا موجه شدم و دیگه ازون به بعد هیچ وقت اینکارو نکردم
اواسط تابسون همراه خانواده زن عمو یه سفر یه هفته ای به شمال رفتیم و بااینکه جمعیت خیلی زیاد بود اما خوش گذشت یکی از پسرای داداش زن عمو خیلی سعی میکرد بهم نزدیک شه و یروز اتفاقی که تنها به ساحل میرفتم متوجه ی دعوای بدجور پسر عموم بااون پسره شدم نمیدونسم چرا دعوا میکنن ولی هردوشون با دیدن من خیلی جا خوردن و یقه همو ول کردن منم که خشکم زده بود و فقط خیره نگاشون میکردم
پسر عموم به سمتم اومد و سعی کرد با شوخی و خنده جو بوجود اومده رو عوض کنه منم تقریبا یادم رف اون دعوا رو شوخیامون به یه اب بازی کشیده شد و تا تونستیم همو خیس کردیم و من بخاطر بلندی موهام سرمای بدجوری خوردم و یادمه زن عمو کلی باهاش دعوا کرد بخاطر من و اون هم کل شبو بالاسرم نشست و ازم مراقبت کرد.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۴.۵k
۰۵ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.