اشک حسرت پارت ۱۲۷
#اشک حسرت #پارت ۱۲۷
سعید:
با لبخند حلقه ای من رو برداشت
پانیذ: دستت رو بیار جلو
دست راستمو بردم جلو نگاهم کردسوالی نگاهش کردم تازه فهمیدم اشتباه کردم وجای دست راستمو دست چپم رو گرفتم طرفش دستمو بردم عقب
- حواسم نبود چه زودقهر می کنی
حلقه رو دستم کرد ولی اندازه نبود وبزرگ بود
سعید : یکم بازی می کنه رو دستم
فروشنده گفت : می تونیم براتون درست کنیم
پانیذ خندید وگفت : دستات خیلی ظریفه
- آره
حلقه ای پانیذاندازه اش بود وبرداشتش وگفت من اینو می برم
- خیلی خوب مال منم آماده شد اطلاع بدین
پول حلقه ها رو حساب کردم وبا هم رفتیم بیرون
پانیذ:گفتی برات یه چیزی می خرم زود باش
- برات حلقه گرفتم دیگه
با مشت زد به بازوم وگفت : سعید جر نزن دیگه بیا برو برام یه کادوبخر
- کادوی زورکی
پانید با حرس نگام کرد وگفت : خسیس
خندیدم وگفتم: چی می خوای
خیلی جدی نگاهم کردوگفت : خودتو بریم خونه
متعجب نگاهش کردم گفت : بریم خونه دیگه سعید شب شد ضیایی میاد دیرمون میشه
- باشه
برگشتیم خونه ومن یه راست رفتم اتاقم که لباسمو عوض کنم حمید اومد تو اتاقم وگفت : من از این به بعد میام اینجا دیگه میرم اتاق هدیه دوست ندارم به وسایل سهیل دست بزنم
- هر چور راحتی
حمید : خونه روسپردم واسه فروش
- انشالا که برگرده داداش
حمید ناراحت نشست لبه ای تختم وگفت : سعید ...می دونی..
اه سردی کشید وگفت : خیلی بد کردم ..هر چی فکر می کنم می بینم بد کردم به بابا به مادر به شماها خواهرم داداشام بخاطر یه زن حتا از بابا هم متنفر شدم چقدر ...
دستاشو گرفت جلو صورتش وگریه می کرد وایسادم نگاهش کردم خیلی خوب بود به اشتباهش پی برده بود ولی خیلی خیلی دیر به قولی نوش دارو پس از مرگ سهراب ولی می تونست جبران کنه
- کاری بود که شد بهتره اینو یاد بگیری هیچی وهیچ کس مثله خانواده نمیشه داداش.
حمید دستی به صورتش کشید وگفت :از خودم بدم میاد
دستی به شونه اش زدم وگفتم : بهتره بریم شام بخوریم ضیایی ادم دقیقیه یه وقت موقع شام سر نرسه
حمید رفت تو حمام وآبی به صورتش زد منم دست صورتمو شستم وبا لباس راحتی یکم احساس سبکی می کردم رفتیم از اتاقم بیرون پانیذ داشت میز شام رو می چید ما هم نشستیم ومادر شام آورد خیلی گشنم بود وتو سکوت شام خوردیم ولی حمید ناراحت بود وخیلی کم غذا خورد ورفت نشست تو سالن مادر به من اشاره کرد که منم با تکون شونه ام اعلام بی اطلاعی کردم منم که ِغذام رو خوردم تشکر کردم ورفتم تو سالن کنار حمید نشستم وگفتم : داداش یکم لبخند بزن مادر خیلی کنجکاوی می کنه
نمید نگاهی بهم انداخت وگفت : چطور بخندم
- بی خیال دیگه حمید
مجله ای رو میز رو برداشتم ومشغول مطالعه شدم ولی فقط خدا می دونست چی تو دلم می گذره من تموم هوش حواسم پیش کسی بود که دیگه نبود ...
سعید:
با لبخند حلقه ای من رو برداشت
پانیذ: دستت رو بیار جلو
دست راستمو بردم جلو نگاهم کردسوالی نگاهش کردم تازه فهمیدم اشتباه کردم وجای دست راستمو دست چپم رو گرفتم طرفش دستمو بردم عقب
- حواسم نبود چه زودقهر می کنی
حلقه رو دستم کرد ولی اندازه نبود وبزرگ بود
سعید : یکم بازی می کنه رو دستم
فروشنده گفت : می تونیم براتون درست کنیم
پانیذ خندید وگفت : دستات خیلی ظریفه
- آره
حلقه ای پانیذاندازه اش بود وبرداشتش وگفت من اینو می برم
- خیلی خوب مال منم آماده شد اطلاع بدین
پول حلقه ها رو حساب کردم وبا هم رفتیم بیرون
پانیذ:گفتی برات یه چیزی می خرم زود باش
- برات حلقه گرفتم دیگه
با مشت زد به بازوم وگفت : سعید جر نزن دیگه بیا برو برام یه کادوبخر
- کادوی زورکی
پانید با حرس نگام کرد وگفت : خسیس
خندیدم وگفتم: چی می خوای
خیلی جدی نگاهم کردوگفت : خودتو بریم خونه
متعجب نگاهش کردم گفت : بریم خونه دیگه سعید شب شد ضیایی میاد دیرمون میشه
- باشه
برگشتیم خونه ومن یه راست رفتم اتاقم که لباسمو عوض کنم حمید اومد تو اتاقم وگفت : من از این به بعد میام اینجا دیگه میرم اتاق هدیه دوست ندارم به وسایل سهیل دست بزنم
- هر چور راحتی
حمید : خونه روسپردم واسه فروش
- انشالا که برگرده داداش
حمید ناراحت نشست لبه ای تختم وگفت : سعید ...می دونی..
اه سردی کشید وگفت : خیلی بد کردم ..هر چی فکر می کنم می بینم بد کردم به بابا به مادر به شماها خواهرم داداشام بخاطر یه زن حتا از بابا هم متنفر شدم چقدر ...
دستاشو گرفت جلو صورتش وگریه می کرد وایسادم نگاهش کردم خیلی خوب بود به اشتباهش پی برده بود ولی خیلی خیلی دیر به قولی نوش دارو پس از مرگ سهراب ولی می تونست جبران کنه
- کاری بود که شد بهتره اینو یاد بگیری هیچی وهیچ کس مثله خانواده نمیشه داداش.
حمید دستی به صورتش کشید وگفت :از خودم بدم میاد
دستی به شونه اش زدم وگفتم : بهتره بریم شام بخوریم ضیایی ادم دقیقیه یه وقت موقع شام سر نرسه
حمید رفت تو حمام وآبی به صورتش زد منم دست صورتمو شستم وبا لباس راحتی یکم احساس سبکی می کردم رفتیم از اتاقم بیرون پانیذ داشت میز شام رو می چید ما هم نشستیم ومادر شام آورد خیلی گشنم بود وتو سکوت شام خوردیم ولی حمید ناراحت بود وخیلی کم غذا خورد ورفت نشست تو سالن مادر به من اشاره کرد که منم با تکون شونه ام اعلام بی اطلاعی کردم منم که ِغذام رو خوردم تشکر کردم ورفتم تو سالن کنار حمید نشستم وگفتم : داداش یکم لبخند بزن مادر خیلی کنجکاوی می کنه
نمید نگاهی بهم انداخت وگفت : چطور بخندم
- بی خیال دیگه حمید
مجله ای رو میز رو برداشتم ومشغول مطالعه شدم ولی فقط خدا می دونست چی تو دلم می گذره من تموم هوش حواسم پیش کسی بود که دیگه نبود ...
۱۸.۲k
۰۳ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.