اشک حسرت پارت.۱۲۶
#اشک حسرت #پارت.۱۲۶
سعید :
پانیذ دسته گل رو گذاشت رو میز کنار دایی وخم شد پدرشو بوسید نگاه منو حمید با هم گره خورد حمید خم شد وگفت : اگه این مرد داره ماروبازی میده بخدا قسم خودم می فرستمش سینه ای قبرستون .
- حمید حواست به دایی باشه تیزه زودمی فهمه مثله همیشه برخورد کن
حمید : حالم از داشتن همچین دایی بهم می خوره بره به جهنم
- سعید
رفتم کنار دایی لبخندی زد وگفت :خوبی دایی
- خوبم ممنون اگه شما خوب باشید
نگاهم به حمید بود پوزخندی زد واومد جلو وگفت : چطوری دایی جان ایشالا سایه اتون از سرما کم نشه
دایی : خدا بزرگه
کارد به حمید می زدی خون ازش نمیومد خندم گرفته بود دایی رو به من گفت : دیشب گفتن اومدی اینجا
- اومدم حالتون رو بپرسم
به پانیذ اشاره کردم لبخندی زدوگفت : خدا رو شکر بهترم دایی نگران نباشید
پانیذ : بابا کی برمی گردیم خونه دلم براتون تنگ میشه
دایی نگاهی به من انداخت وگفت : سعید که هست نگرانی ندارم تو رو سپردم دست اون خواهر
مادرم که نشسته بود بلند شد واومد کنار تخت وگفت : بله آقا داداش
دایی: پانیذمو به شما می سپارم جون سعید جون پانیذ
- خیالتون راحت دایی جان
دست پانیذ رو گرفتم پانیذ که هنوز باهام قهر بود دستشو آروم کشید واسه همین گفتم : با اجازه اتون اگه شما رضایت بدین فعلا بهم محرم بشیم تا کارای ...
دایی حرفمو برید وگفت : هر چی خودتون کردید بهت اعتماد دارم پسرم
- رضایت شما شرطه دایی
حمید : کاری نداره دایی شما به وکیلتون بگید یه دستخط آماده کنه تا امشب این دوتا قناری بهم محرم بشن
چشم غره ای به حمید رفتم همه خندیدن پانیذ کنار تخت رو صندلی نشست دایی نگاهش کرد وبا لبخند گفت : انشالا به همین زودی عروسیتون رو ببینم دایی سعید زود مقدمات عروسی رو فراهم کن می خوام عروس شدن تک فرزندمو ببینم
- چشم دایی
مادر نگاهم کرد وحمیدسری تکون داد چیکاررمی کردم مگه می شد بگم نه ؟!
وقت ملاقات که تموم شد حمید گفت مادر رو می رسونه منم با پانیذ گفتم برم بیرون که به حالت قهر قبول کرد ورفتیم حلقه بگیریم
- پانیذ تو هنوز قهری
پانیذ : نه دیگه اگه برام یه کادو بخری رفع میشه
- حتما ...ولی بد عادت نشی
با اخم گفت : سعید ...نکنه تو از اون ادم های خسیسی
- خیلی هنوز دیر نشده تا شب وقت داری
پانیذ خندید وگفت : قربونت برم عزیزم بهت نمیاد شوخ طبع باشی
- گاهی وقت ها ...
بادلبخند دستمو گرفت وگفت : حکایت این حلقه چیه ؟ .
- حلقه ای باباست
ابرویی بالا انداخت وگفت : انگشترم باید جاشو تغییر بدی اینجا باید یه حلقه جایگزین بشه
به انگشتری که آسمان بهم کادو داده بود نگاهی انداختم وگفتم : ...
سعید :
پانیذ دسته گل رو گذاشت رو میز کنار دایی وخم شد پدرشو بوسید نگاه منو حمید با هم گره خورد حمید خم شد وگفت : اگه این مرد داره ماروبازی میده بخدا قسم خودم می فرستمش سینه ای قبرستون .
- حمید حواست به دایی باشه تیزه زودمی فهمه مثله همیشه برخورد کن
حمید : حالم از داشتن همچین دایی بهم می خوره بره به جهنم
- سعید
رفتم کنار دایی لبخندی زد وگفت :خوبی دایی
- خوبم ممنون اگه شما خوب باشید
نگاهم به حمید بود پوزخندی زد واومد جلو وگفت : چطوری دایی جان ایشالا سایه اتون از سرما کم نشه
دایی : خدا بزرگه
کارد به حمید می زدی خون ازش نمیومد خندم گرفته بود دایی رو به من گفت : دیشب گفتن اومدی اینجا
- اومدم حالتون رو بپرسم
به پانیذ اشاره کردم لبخندی زدوگفت : خدا رو شکر بهترم دایی نگران نباشید
پانیذ : بابا کی برمی گردیم خونه دلم براتون تنگ میشه
دایی نگاهی به من انداخت وگفت : سعید که هست نگرانی ندارم تو رو سپردم دست اون خواهر
مادرم که نشسته بود بلند شد واومد کنار تخت وگفت : بله آقا داداش
دایی: پانیذمو به شما می سپارم جون سعید جون پانیذ
- خیالتون راحت دایی جان
دست پانیذ رو گرفتم پانیذ که هنوز باهام قهر بود دستشو آروم کشید واسه همین گفتم : با اجازه اتون اگه شما رضایت بدین فعلا بهم محرم بشیم تا کارای ...
دایی حرفمو برید وگفت : هر چی خودتون کردید بهت اعتماد دارم پسرم
- رضایت شما شرطه دایی
حمید : کاری نداره دایی شما به وکیلتون بگید یه دستخط آماده کنه تا امشب این دوتا قناری بهم محرم بشن
چشم غره ای به حمید رفتم همه خندیدن پانیذ کنار تخت رو صندلی نشست دایی نگاهش کرد وبا لبخند گفت : انشالا به همین زودی عروسیتون رو ببینم دایی سعید زود مقدمات عروسی رو فراهم کن می خوام عروس شدن تک فرزندمو ببینم
- چشم دایی
مادر نگاهم کرد وحمیدسری تکون داد چیکاررمی کردم مگه می شد بگم نه ؟!
وقت ملاقات که تموم شد حمید گفت مادر رو می رسونه منم با پانیذ گفتم برم بیرون که به حالت قهر قبول کرد ورفتیم حلقه بگیریم
- پانیذ تو هنوز قهری
پانیذ : نه دیگه اگه برام یه کادو بخری رفع میشه
- حتما ...ولی بد عادت نشی
با اخم گفت : سعید ...نکنه تو از اون ادم های خسیسی
- خیلی هنوز دیر نشده تا شب وقت داری
پانیذ خندید وگفت : قربونت برم عزیزم بهت نمیاد شوخ طبع باشی
- گاهی وقت ها ...
بادلبخند دستمو گرفت وگفت : حکایت این حلقه چیه ؟ .
- حلقه ای باباست
ابرویی بالا انداخت وگفت : انگشترم باید جاشو تغییر بدی اینجا باید یه حلقه جایگزین بشه
به انگشتری که آسمان بهم کادو داده بود نگاهی انداختم وگفتم : ...
۲۱.۴k
۰۳ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.