هزار سال در چنگ زمانه، غم تنم را به تاراج برد.
هزار سال در چنگ زمانه، غم تنم را به تاراج برد.
دهانم از اشک و چشمانم از سخن لبریز شد، اما دریغا محرمی!
گویی قرارِ جانم دستان تو بود.
نداشتمت که اینگونه هم آغوشِ آشوب مانده بودم.
مرا از میان شعله ی نامردمان به بهشت کشاندی تا نامت در ضمیرم "پناه" بماند.
در پس بارانِ نگاهم دیدمت! سست ماندم. دوان به سویم آمدی،
شوریده حال به جانت بند شدم
در گوشت زمزمه کنان گفتم که بی راهه ی دنیا را وداع گفته ام تا راه منتهی به تو را لبیک بگویم. آمدم که بمانم. آمدی تا قرار بگیرم.
وه که آمدنت عجیب به جان خوش نشسته است.
گمان می کردم مخلوقت بعد دیدنت حالش به میشود
اما با دیدنت دیوانهتر شدم.
#پریسا_خان_بیگی
دهانم از اشک و چشمانم از سخن لبریز شد، اما دریغا محرمی!
گویی قرارِ جانم دستان تو بود.
نداشتمت که اینگونه هم آغوشِ آشوب مانده بودم.
مرا از میان شعله ی نامردمان به بهشت کشاندی تا نامت در ضمیرم "پناه" بماند.
در پس بارانِ نگاهم دیدمت! سست ماندم. دوان به سویم آمدی،
شوریده حال به جانت بند شدم
در گوشت زمزمه کنان گفتم که بی راهه ی دنیا را وداع گفته ام تا راه منتهی به تو را لبیک بگویم. آمدم که بمانم. آمدی تا قرار بگیرم.
وه که آمدنت عجیب به جان خوش نشسته است.
گمان می کردم مخلوقت بعد دیدنت حالش به میشود
اما با دیدنت دیوانهتر شدم.
#پریسا_خان_بیگی
۱.۱k
۰۵ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.