رمان دخترای شیطون
رمان دخترای شیطون
پارت_۸
مامان ریما:برو گل دختر
رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم رو تخت خوابیدم ب سه نرسیده خوابم برد
~~~ریحانه~~~
سرمو جلوی مامان بابا انداختم پایین بچه ها بالا خواب بودن
بابا علی:دختر بابا چرا ناراحته؟
من:من.....من دستبندمو گم کردم
مامان ریما:حالا عیب نداره دختر این نشد یکی دیگه برو بالا بگیر بخواب برو
اره مامان ریما راست میگه من خستم رفتمبالا لباس عوض کردم بعد رفتم رستشویی
از دستشویی ک اومدم بیرون همه اتاق رو سر زدم دیدم همه خوابن
واییی نه حوصله شیطونی ندارم منم برمبخوابم یا برای شام بیدار میشم یا نمیشم دیگ
منم ب سه نرسیده خوابم برد
~~~ارمان~~~
من:بس کن دیگه رویال
رویال:چیه دلت میخواد برم بگم چکار باهام کردی یا باهام ازدواج میکنی یا ب همه میگم چکارم کردی
من:فقط از اتاقم گمشو بیرون گمشو
از اتاق رفت بیرون
رفتم تو حموم لباسامو در اوردم
رفتم زیر دوش انگار خستگی از تنم رفت
اینجوری نمیشه باید ی فکری ب حالش بکنم
اصلا از کجا معلوم ک این قبلا...
وای اصلا نمیخوام بهش فکر کنم اوف فردا دانشگاهو بچسب
وای کی حال داره بره
رفتم رو تختم نشستم
الان فقط باید فکرمو استراحت بدم تا ی فکر اساسی کنم
~~~ریحانه~~~
زینگگگگگگگگگگگگگگگگ
از ترس اومدم پاشم از تخت افتادم پایین ای تو روحت
آییییی دردم اومد
اخ سرم اومدم پاشم پام گیر کرد ب دمپاییم با سر اومدم رو زمین
ای خداااا با من چه پدر کشتگی داری ک اول صبح اینجوری پاشم
ی نگاه ب ساعت کردم دیدم وای اگه نجمبم بدبخت میشم
رفتم سر کمد ی شلوار سفیدو مانتوی ابیه کم رنگ و مغنعه(نمیدونم درسته)مشکیم و کیف کولیه سفید سادمم برداشتم نشستم روی صندلی میز ارایشم فقط ی ریملو برق لب زدم با یکم مداد چشم
بلند شدم برم سمت در ک در باز شد خورد تو صورتم
ای تو روحت
رها:اوخ ببخشید بدو ما حاظریم
من:ای تو روح خودتو حاظریت ک صورتم جابه جا شد بریم
از پله ها رفتیم پایین
سوار ماشین پرشیای رها و راهیه دانشگاه شدیم
~~~ارمیا~~~
من:اه ارمان بدو دیر شدا
ارمان:اومدم بابا اه چقدر حرف میزنی بریم
ایناز با صدای خاب الود گفت:دارین میرین؟
ارمان رفت پیشونیشو ب*و*سید
ارمان:اره خواهری خداحافظ
ایناز:خداحافظ
دوباره گرفت خوابید
رفتیم سوار لامبرگینیه اراد شدیم راه افتادیم
بعد از ۳۰ مین رسیدیم
من:وای بفرما ارمان خان دیر شد من نمیدونم مجلسه عقد و عردسی دعوتیم خفه مون کردی با عطرت یا....
ارمان:میبندی یا ببندم
رفتیم تو یهو چشام چهار تا شد
اراد:چته؟
من:اونجارو
سه تامون شاخ در اوردیم
~~~اراد~~~
وای خدا ب دادامون برسه با اینا
ارمیا:اون دختر چشم رنگی مو قهوه ای همونه که بهتون گفتم
ارمان:اون دو تا مو قهوه ای تیره و طلاییه هم همونه
من:یعنی خواهرن؟
پارت_۸
مامان ریما:برو گل دختر
رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم رو تخت خوابیدم ب سه نرسیده خوابم برد
~~~ریحانه~~~
سرمو جلوی مامان بابا انداختم پایین بچه ها بالا خواب بودن
بابا علی:دختر بابا چرا ناراحته؟
من:من.....من دستبندمو گم کردم
مامان ریما:حالا عیب نداره دختر این نشد یکی دیگه برو بالا بگیر بخواب برو
اره مامان ریما راست میگه من خستم رفتمبالا لباس عوض کردم بعد رفتم رستشویی
از دستشویی ک اومدم بیرون همه اتاق رو سر زدم دیدم همه خوابن
واییی نه حوصله شیطونی ندارم منم برمبخوابم یا برای شام بیدار میشم یا نمیشم دیگ
منم ب سه نرسیده خوابم برد
~~~ارمان~~~
من:بس کن دیگه رویال
رویال:چیه دلت میخواد برم بگم چکار باهام کردی یا باهام ازدواج میکنی یا ب همه میگم چکارم کردی
من:فقط از اتاقم گمشو بیرون گمشو
از اتاق رفت بیرون
رفتم تو حموم لباسامو در اوردم
رفتم زیر دوش انگار خستگی از تنم رفت
اینجوری نمیشه باید ی فکری ب حالش بکنم
اصلا از کجا معلوم ک این قبلا...
وای اصلا نمیخوام بهش فکر کنم اوف فردا دانشگاهو بچسب
وای کی حال داره بره
رفتم رو تختم نشستم
الان فقط باید فکرمو استراحت بدم تا ی فکر اساسی کنم
~~~ریحانه~~~
زینگگگگگگگگگگگگگگگگ
از ترس اومدم پاشم از تخت افتادم پایین ای تو روحت
آییییی دردم اومد
اخ سرم اومدم پاشم پام گیر کرد ب دمپاییم با سر اومدم رو زمین
ای خداااا با من چه پدر کشتگی داری ک اول صبح اینجوری پاشم
ی نگاه ب ساعت کردم دیدم وای اگه نجمبم بدبخت میشم
رفتم سر کمد ی شلوار سفیدو مانتوی ابیه کم رنگ و مغنعه(نمیدونم درسته)مشکیم و کیف کولیه سفید سادمم برداشتم نشستم روی صندلی میز ارایشم فقط ی ریملو برق لب زدم با یکم مداد چشم
بلند شدم برم سمت در ک در باز شد خورد تو صورتم
ای تو روحت
رها:اوخ ببخشید بدو ما حاظریم
من:ای تو روح خودتو حاظریت ک صورتم جابه جا شد بریم
از پله ها رفتیم پایین
سوار ماشین پرشیای رها و راهیه دانشگاه شدیم
~~~ارمیا~~~
من:اه ارمان بدو دیر شدا
ارمان:اومدم بابا اه چقدر حرف میزنی بریم
ایناز با صدای خاب الود گفت:دارین میرین؟
ارمان رفت پیشونیشو ب*و*سید
ارمان:اره خواهری خداحافظ
ایناز:خداحافظ
دوباره گرفت خوابید
رفتیم سوار لامبرگینیه اراد شدیم راه افتادیم
بعد از ۳۰ مین رسیدیم
من:وای بفرما ارمان خان دیر شد من نمیدونم مجلسه عقد و عردسی دعوتیم خفه مون کردی با عطرت یا....
ارمان:میبندی یا ببندم
رفتیم تو یهو چشام چهار تا شد
اراد:چته؟
من:اونجارو
سه تامون شاخ در اوردیم
~~~اراد~~~
وای خدا ب دادامون برسه با اینا
ارمیا:اون دختر چشم رنگی مو قهوه ای همونه که بهتون گفتم
ارمان:اون دو تا مو قهوه ای تیره و طلاییه هم همونه
من:یعنی خواهرن؟
۷۷.۰k
۲۸ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.