رمان دخترای شیطون
رمان دخترای شیطون
پارت_۲۳
بعد از ۵ مین که چاییش تموم شد
ارمیا:ریحانه خانم
من:بله
ارمیا اون لقمه نون پنیرو به من بدید گشنمه
از حرصم کل نون و کردم تو دهنش با تعجب داشت نگام میکرد
انقدر قیافش خنده دار بود که زدم زیر خنده
براش اب ریختم با هزار بدبختی نون و قورت داد
ایناز خانمم بلاخره بیدار شد
بلاخره رسیدیم ویلا
وای چه نازه ماشینارو بردیم تو حیاط
پیاده شدیم
بدنم کوفته شده بود
همه ساکارو برداشتیم رفتیم داخل
توش دو برابر قشنگ تر بود
دو طبقه بود
ارتام:ساکتونو بدین من بیارم
من:مرسی خودم میارم
ارمیا بدون توجه به منو ارتام ساکو از دستم کشید برد بالا
من زود رفتم بالا اتاقی که پنجرش رو به دریا باز میشدو انتخاب کردم
ساکمو از ارمیا گرفتم
من:مرسی
منتظر جواب نشدم دروبستم لباسامو عوض کردم رفتم حموم
اخیشششششش چه چسبیدددددا
منو رها با هم توی اتاقیم
موهامو برس کردم
لباسامو بایه لگ مشکیو مانتو جلو باز سفید خنکم و ی شال سفید حریرم انداختم رو سرم موهامم باز گذاشتم تا خشک شه
کرم ضد افتابم زدم
رفتم پایین
دیدم کسی نیست رها خواب بود
دیدم ارتام داره میاد پایین
من:سلام اگه میشه به بچه ها بگین من میرم لبه اب
ارتام:عهههه شرمنده من خودمم میخوام برم لب اب بیاین با هم بریم
من:باشه
رفتم لب اب
ارتام:شما دوست پسر دارید؟
عجب این پسره پروعه
من:دلیلی نمیبینم بهتون توضیح بدم
صندلامو در اوردم تا زانو رفتم تو اب
اب گرم بود
دیدم پشتم خیس شد برگشتم دیدم
ارتان اب پاچید روم
منم شروع کردم اب پاچیدن روش
شروع کردیم اب بازی
یهو دستم کشیده شد
برگشتم دیدم ارمیاست
خیلی عصبی بود
ارمیا:من الان میام تو هم برو تو خونه ارتام
دستمو کشید برد سمت جنگل
وای چرا اونجا میره اخه
من:ایییی ارمیا دستم وایسا ببینم منو کجا میبری؟
ارمیا:فقط ساکت باشو دنبالم بیا
یکم بیشتر جلو رفت یهو دستمو کشید اورد جلوش
از لای دندوناش با حرص گفت
ارمیا:چرا باهاش رفتی لب اب
من:دلم میخاست به تو چه اصلا تو چکاره ی منی هان؟
ارمیا کلافه دیت کرد تو موهاش
من:دفعه اخرتم باشه به من دست میزنی
برگشت سمتم
ارمیا:فقط میگم گوش بده
من :من به هیچی گوش نمیدم
گوشامو با دست گرفتم
یهو ارمیا عصبی شد با مشت زد به درخت کناریش و داد زد از ترس یه قدم رفتم عقب
ارمیا:د لعنتیییی یه دیقه گوش بده ک چرا اونکارو کردم
وقتی دید هیچی نمیگم شروع کرد به حرف زدن
ارمیا:توی فروشگاه اومدی بودی برای لباس دستبندوتو دستت دیدم ولی وقتی پیداش کردم با خودم گفتم دیدمت حتما بهت بدمش که تو دانشگاه دیدمت و دوست ایناز از اب در اومدی روز تولد ایناز رویال یه دختره خیلی سمجه و پروعه که یه اتفاقی افتاد و ماها محبوریم باهاش خوب باشیم دستبندتو برداشت برای اینکه ازش بگیرم گفتم مال دوست دخترمه
پارت_۲۳
بعد از ۵ مین که چاییش تموم شد
ارمیا:ریحانه خانم
من:بله
ارمیا اون لقمه نون پنیرو به من بدید گشنمه
از حرصم کل نون و کردم تو دهنش با تعجب داشت نگام میکرد
انقدر قیافش خنده دار بود که زدم زیر خنده
براش اب ریختم با هزار بدبختی نون و قورت داد
ایناز خانمم بلاخره بیدار شد
بلاخره رسیدیم ویلا
وای چه نازه ماشینارو بردیم تو حیاط
پیاده شدیم
بدنم کوفته شده بود
همه ساکارو برداشتیم رفتیم داخل
توش دو برابر قشنگ تر بود
دو طبقه بود
ارتام:ساکتونو بدین من بیارم
من:مرسی خودم میارم
ارمیا بدون توجه به منو ارتام ساکو از دستم کشید برد بالا
من زود رفتم بالا اتاقی که پنجرش رو به دریا باز میشدو انتخاب کردم
ساکمو از ارمیا گرفتم
من:مرسی
منتظر جواب نشدم دروبستم لباسامو عوض کردم رفتم حموم
اخیشششششش چه چسبیدددددا
منو رها با هم توی اتاقیم
موهامو برس کردم
لباسامو بایه لگ مشکیو مانتو جلو باز سفید خنکم و ی شال سفید حریرم انداختم رو سرم موهامم باز گذاشتم تا خشک شه
کرم ضد افتابم زدم
رفتم پایین
دیدم کسی نیست رها خواب بود
دیدم ارتام داره میاد پایین
من:سلام اگه میشه به بچه ها بگین من میرم لبه اب
ارتام:عهههه شرمنده من خودمم میخوام برم لب اب بیاین با هم بریم
من:باشه
رفتم لب اب
ارتام:شما دوست پسر دارید؟
عجب این پسره پروعه
من:دلیلی نمیبینم بهتون توضیح بدم
صندلامو در اوردم تا زانو رفتم تو اب
اب گرم بود
دیدم پشتم خیس شد برگشتم دیدم
ارتان اب پاچید روم
منم شروع کردم اب پاچیدن روش
شروع کردیم اب بازی
یهو دستم کشیده شد
برگشتم دیدم ارمیاست
خیلی عصبی بود
ارمیا:من الان میام تو هم برو تو خونه ارتام
دستمو کشید برد سمت جنگل
وای چرا اونجا میره اخه
من:ایییی ارمیا دستم وایسا ببینم منو کجا میبری؟
ارمیا:فقط ساکت باشو دنبالم بیا
یکم بیشتر جلو رفت یهو دستمو کشید اورد جلوش
از لای دندوناش با حرص گفت
ارمیا:چرا باهاش رفتی لب اب
من:دلم میخاست به تو چه اصلا تو چکاره ی منی هان؟
ارمیا کلافه دیت کرد تو موهاش
من:دفعه اخرتم باشه به من دست میزنی
برگشت سمتم
ارمیا:فقط میگم گوش بده
من :من به هیچی گوش نمیدم
گوشامو با دست گرفتم
یهو ارمیا عصبی شد با مشت زد به درخت کناریش و داد زد از ترس یه قدم رفتم عقب
ارمیا:د لعنتیییی یه دیقه گوش بده ک چرا اونکارو کردم
وقتی دید هیچی نمیگم شروع کرد به حرف زدن
ارمیا:توی فروشگاه اومدی بودی برای لباس دستبندوتو دستت دیدم ولی وقتی پیداش کردم با خودم گفتم دیدمت حتما بهت بدمش که تو دانشگاه دیدمت و دوست ایناز از اب در اومدی روز تولد ایناز رویال یه دختره خیلی سمجه و پروعه که یه اتفاقی افتاد و ماها محبوریم باهاش خوب باشیم دستبندتو برداشت برای اینکه ازش بگیرم گفتم مال دوست دخترمه
۱۱۷.۲k
۰۶ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.