پارت9 دلبربلا
#پارت9 #دلبربلا
دو مین دیگه میموندم از خنده پخش زمین میشدم قیافه مامان خیلی باحال بود
دوییدمو رفتم اتاقم
چقدر دلم تنگ شده بود..
هرکی ندونه فکر میکنه یه قرن خارج از کشور بودم ها
لباسامو کندمو پریدم تو حموم یه دوش آب گرم گرفتم
حالم که جا اومد اومدم بیرون و یه لباس سفید آستین دار که یه چشم با و یه چشم بسته روش داشت رو تنم کردم
یه ساپورت مشکی هم پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون
اومدم ادای اینایی که روی نرده ها سر میخورنو در بیارم
نشستم رو نرده و سر خوردم تا پایین تا وسطاش خوب بود ولی آخرش افتادم رو یاسمن جون
صداش در اومد
_خانوم جان حواستون کجاست
سریع از روش بلند شدمو بغلش کردم
_سلام یاسی جون خوبی چه خبر ؟؟ مارو نمیبینی خوشی به جان جدم انقدر دلم برات تنگ شده بود که نگو اصلا اونجا همش به فکر تو بودم
این چرتو پرتارو میگفتم تا گندی که زدمو یادش بره
مسلما اگه به مامان یا بابا بگه خدابیامرز میشم
یاسی هم انگار که خیلی ذوق کرده بود گفت
_اتفاقا منم دلم براتون تنگ شده بود این خونه بدون شما سوتو کور بود
_یاسی جان از همین قضیه سرخوردن منو و نرده و این چیزا به کسی چیزی نگی تازه سوغاتی هم برات آوردم ببینی کف میکنی
_نه عزیزم خیالت راحت به کسی چیزی نمیگم نیازی هم نبود شما خودت کادویی
لبخندی زدم که اونم متقابلا لبخند زدو رفت سمت آشپزخونه
عجب غلطی کردم خب الان چی بدم بهش
سریع پله هارو بالا رفتم و وارد اتاقم شدم و رفتم سر چمدونم
شاید از بین لباسایی که خریدم یه تیکه به دردم میخورد همه لباسارو ریختم بیرون و شروع کردم به گشتن
یاسی تقریبا سی الی سیو دو سالش بود
یه شال طوسی رنگ که لبه هاش حریر بودو دو تا گل طوسی خیلی خوشگل کنار هر لبش میخورد
کلی پولشو داده بودم ولی ولش دیگه زشته
سریع یه کاغذ کادو از کشو زیر کتابخونم بر داشتم و کادوش کردم
کاور لباس شب و کت شلوار مامان باباروهم برداشتم و گذاشتم روتخت
دور و برم پر لباس بود کلید اتاقو برداشتمو درو قفل کردم و رفتم آشپزخونه
لایک وکامنت فراموش نشه عزیزان😍 😍
دو مین دیگه میموندم از خنده پخش زمین میشدم قیافه مامان خیلی باحال بود
دوییدمو رفتم اتاقم
چقدر دلم تنگ شده بود..
هرکی ندونه فکر میکنه یه قرن خارج از کشور بودم ها
لباسامو کندمو پریدم تو حموم یه دوش آب گرم گرفتم
حالم که جا اومد اومدم بیرون و یه لباس سفید آستین دار که یه چشم با و یه چشم بسته روش داشت رو تنم کردم
یه ساپورت مشکی هم پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون
اومدم ادای اینایی که روی نرده ها سر میخورنو در بیارم
نشستم رو نرده و سر خوردم تا پایین تا وسطاش خوب بود ولی آخرش افتادم رو یاسمن جون
صداش در اومد
_خانوم جان حواستون کجاست
سریع از روش بلند شدمو بغلش کردم
_سلام یاسی جون خوبی چه خبر ؟؟ مارو نمیبینی خوشی به جان جدم انقدر دلم برات تنگ شده بود که نگو اصلا اونجا همش به فکر تو بودم
این چرتو پرتارو میگفتم تا گندی که زدمو یادش بره
مسلما اگه به مامان یا بابا بگه خدابیامرز میشم
یاسی هم انگار که خیلی ذوق کرده بود گفت
_اتفاقا منم دلم براتون تنگ شده بود این خونه بدون شما سوتو کور بود
_یاسی جان از همین قضیه سرخوردن منو و نرده و این چیزا به کسی چیزی نگی تازه سوغاتی هم برات آوردم ببینی کف میکنی
_نه عزیزم خیالت راحت به کسی چیزی نمیگم نیازی هم نبود شما خودت کادویی
لبخندی زدم که اونم متقابلا لبخند زدو رفت سمت آشپزخونه
عجب غلطی کردم خب الان چی بدم بهش
سریع پله هارو بالا رفتم و وارد اتاقم شدم و رفتم سر چمدونم
شاید از بین لباسایی که خریدم یه تیکه به دردم میخورد همه لباسارو ریختم بیرون و شروع کردم به گشتن
یاسی تقریبا سی الی سیو دو سالش بود
یه شال طوسی رنگ که لبه هاش حریر بودو دو تا گل طوسی خیلی خوشگل کنار هر لبش میخورد
کلی پولشو داده بودم ولی ولش دیگه زشته
سریع یه کاغذ کادو از کشو زیر کتابخونم بر داشتم و کادوش کردم
کاور لباس شب و کت شلوار مامان باباروهم برداشتم و گذاشتم روتخت
دور و برم پر لباس بود کلید اتاقو برداشتمو درو قفل کردم و رفتم آشپزخونه
لایک وکامنت فراموش نشه عزیزان😍 😍
۷۴.۰k
۲۵ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.