مهسا💚
مهسا💚
از پله ها بالا رفتم اما ذهنم درگیر دختر تو ماشین بود
پوف اصلا به من چه وارد خونه شدم ساعت نزدیک 10 بود
_مامان کو مهتاب
_چیکارش داری
_هیچی
_گفت امشب دیر میاد
رفتم توی اتاقم و خابیدم و صبح ک بیدار شدم مهتاب خواب بود حاضر شدم از پله ها رفتم پایین ک امیر علی با دو سه تا دوستاش دیدم سلام کردم و رد شدم
توی دلم گفتم خوش بحالشون بچه پولدارن همش درگیر دورهمی و عشق و حالن یه لحظه بهشون حسودی شد
جالب این بود خیلی کم توی راهرو امیرحسین میدیدم امیرحسین 25 سالش بود اما خیلی جذابتر از داداش بزرگترش بود
شب ک داشتم از سرکار برمیگشتم ک دیدم ماشین امیر علی جلو دره و یه دختر هم داخل ماشینه نزدیکتر ک شدم باورم نمیشد داخل ماشین مهتاب بود
سریع خودشو قایم کرد من رفتم داخل خونه و منتظر موندم مهتاب بیاد
مهتاب بعد 10 دقیقه اومد بالا رفتم داخل اتاقش
_خیلی احمقی مهتاب تو ماشین اون پسره چیکار میکردی
_من نبودم
_غلط نکن کور نبودم
_خب کارم داشت
_مگ مامان نگفت بهشون رو ندیم مگ اوضاعشون نمیبینی دائم با دخترا میپرن حالا چیکارت داشت
_بهم پیشنهاد دوستی داد منم رد کردم
_اره جون عمت من تورو میشناسم
_جدی میگم ازش خوشم نمیاد
_خداکنه
چند روزی گذشت و من حواسم به مهتاب بود اما دیگ چیز خاصی ندیدم توی دلم میگفتم حتما راست گفته و با امیرعلی نیس اما نمیدونم چرا دلم آروم نبود و دعا میکردم زودتر سالمون تموم شه و از این خونه بریم چون مهتاب هر جا ک میرفتیم یه گندی بالا میاورد کلا بی آبرو بود
شب بود صدای رفت و آمد از پایین میومد ک دیدم زنگ خونه زو زدن در باز کردم دیدم امیرحسین
_سلام کلید پشت بوم میدین
کلید براش آوردم و بهش دادم
_میگم امشب تولدمه نمیاین پایین با خواهرتون
_نه ممنون
چیزی نگفت و رفت
اما اونشب مهتاب ساعت 2 به خونه اومد و یواشکی در باز کرد حس کردم ی جوریه اما ب روی خودم نیوردم
فردا صبحش امیر حسین توی پارکینگ دیدم
_حالتون بهتره
_مگ حالم بد بود
_اخه دیشب مهتاب اومد تولد گفت شما سردرد هستین انگار
_مهتااااااب اها اره سردرد بودم
دلم میخاست مهتاب خفه کنم رفته بود توی اون جمع ک چی بشه نکنه دیشب یه جوریش بود مشروب خورده بود
عصبی بودم میدونستم ته این دوستی بد تموم میشه من مهتاب میشناختم
زنگ زدم بهش
_خیلی بیشعوری مهتاب رفتی خونه اونا چی بشه
_خونه کی
_طبقه پایین تولد
_برو بابا دختره دیوونه من دیشب خونه دوستم بودم
_خود امیر حسین گفت
_ببین مهسا به مامان نگی ها چون تولد بود رفتم
_خیلی احمقی
گوشی رو قطع کردم
از پله ها بالا رفتم اما ذهنم درگیر دختر تو ماشین بود
پوف اصلا به من چه وارد خونه شدم ساعت نزدیک 10 بود
_مامان کو مهتاب
_چیکارش داری
_هیچی
_گفت امشب دیر میاد
رفتم توی اتاقم و خابیدم و صبح ک بیدار شدم مهتاب خواب بود حاضر شدم از پله ها رفتم پایین ک امیر علی با دو سه تا دوستاش دیدم سلام کردم و رد شدم
توی دلم گفتم خوش بحالشون بچه پولدارن همش درگیر دورهمی و عشق و حالن یه لحظه بهشون حسودی شد
جالب این بود خیلی کم توی راهرو امیرحسین میدیدم امیرحسین 25 سالش بود اما خیلی جذابتر از داداش بزرگترش بود
شب ک داشتم از سرکار برمیگشتم ک دیدم ماشین امیر علی جلو دره و یه دختر هم داخل ماشینه نزدیکتر ک شدم باورم نمیشد داخل ماشین مهتاب بود
سریع خودشو قایم کرد من رفتم داخل خونه و منتظر موندم مهتاب بیاد
مهتاب بعد 10 دقیقه اومد بالا رفتم داخل اتاقش
_خیلی احمقی مهتاب تو ماشین اون پسره چیکار میکردی
_من نبودم
_غلط نکن کور نبودم
_خب کارم داشت
_مگ مامان نگفت بهشون رو ندیم مگ اوضاعشون نمیبینی دائم با دخترا میپرن حالا چیکارت داشت
_بهم پیشنهاد دوستی داد منم رد کردم
_اره جون عمت من تورو میشناسم
_جدی میگم ازش خوشم نمیاد
_خداکنه
چند روزی گذشت و من حواسم به مهتاب بود اما دیگ چیز خاصی ندیدم توی دلم میگفتم حتما راست گفته و با امیرعلی نیس اما نمیدونم چرا دلم آروم نبود و دعا میکردم زودتر سالمون تموم شه و از این خونه بریم چون مهتاب هر جا ک میرفتیم یه گندی بالا میاورد کلا بی آبرو بود
شب بود صدای رفت و آمد از پایین میومد ک دیدم زنگ خونه زو زدن در باز کردم دیدم امیرحسین
_سلام کلید پشت بوم میدین
کلید براش آوردم و بهش دادم
_میگم امشب تولدمه نمیاین پایین با خواهرتون
_نه ممنون
چیزی نگفت و رفت
اما اونشب مهتاب ساعت 2 به خونه اومد و یواشکی در باز کرد حس کردم ی جوریه اما ب روی خودم نیوردم
فردا صبحش امیر حسین توی پارکینگ دیدم
_حالتون بهتره
_مگ حالم بد بود
_اخه دیشب مهتاب اومد تولد گفت شما سردرد هستین انگار
_مهتااااااب اها اره سردرد بودم
دلم میخاست مهتاب خفه کنم رفته بود توی اون جمع ک چی بشه نکنه دیشب یه جوریش بود مشروب خورده بود
عصبی بودم میدونستم ته این دوستی بد تموم میشه من مهتاب میشناختم
زنگ زدم بهش
_خیلی بیشعوری مهتاب رفتی خونه اونا چی بشه
_خونه کی
_طبقه پایین تولد
_برو بابا دختره دیوونه من دیشب خونه دوستم بودم
_خود امیر حسین گفت
_ببین مهسا به مامان نگی ها چون تولد بود رفتم
_خیلی احمقی
گوشی رو قطع کردم
۷۰.۱k
۲۹ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.