صبا💚
صبا💚
اروم سلام کردم ک نیما محکم گونه هامو بوسید خجالت کشیدم چون تا بحال نیما ایمجوری باهام رفتار عاشقونه نداشت بعد گونه شو اورد جلو گفت بوسم نمیکنی
اروم و ریز بوسش کردم و حرکت کردیم
_خیلی دلم واست تنگ شده صبا
_منم همینطور عشقم میگم بریم کافه
_نه میترسم اشنا ببینمتت واست دردسر شه
_میریم ی جای خوب ک بت خوش بگذره و واست خاطره شه عشقم خاطره اولین دو نفره بیرون رفتنمون
_دیرم نشه
_نگران نباش راس ساعت 1 سر کوچتونیم جای دوری نیس خوبه؟
_باشه ای گفتم با این ک ته دلم راضی نبود
شروع کردیم ب حرف زدن از اینده و گذشتمون میگفتیم
جلوی ی سوپری بین راهی نگه داشت و دو تا ساندویچ سرد خرید برای صبحونه
ساندویچ باز کردیم و با هم خوردیم
_میگم نیما چرا نمیرسیم
_عع غر نزن سوپرایزمو خراب نکن مطمعننم خوشت میاد
چشم ب بیرون دوختیم و با خودم گفتم اگ نیما بفهمه ک من شهر درست و حسابی بلد نیستم ب جز کوچه های اطرافمون حتما بهم میخنده
ب دور و بر ک نگاه میکردم حس میکردم ی جای پایین شهری هستیم چون مرغ و خروس و سگ داشتن
از اونجا ک رد شدیم وارد یه راه بیابونی شدیم داشتم سکته میکردم اینجا کجا بود چرا هیچکی نیس چرا هیچ ماشین و ادمی نیس زبونم قفل شده بود سعی میکردم اروم باشم و فکر و خیال الکی نکنم
ماشین توقف کرد رو ی تپه مانندی
دوربرمون فقط و فقط بیابون بود بیابون و چند تا خونه روستایی ک خیلی دور بودن
_چرا اینجا اومدیم نیما جا قحط بود
_جا ب این خوبی پر از آرامشه من خیلی میام اینجا
_اما من زیاد خوشم نیومد #سرگذشت #رمان #داستان
اروم سلام کردم ک نیما محکم گونه هامو بوسید خجالت کشیدم چون تا بحال نیما ایمجوری باهام رفتار عاشقونه نداشت بعد گونه شو اورد جلو گفت بوسم نمیکنی
اروم و ریز بوسش کردم و حرکت کردیم
_خیلی دلم واست تنگ شده صبا
_منم همینطور عشقم میگم بریم کافه
_نه میترسم اشنا ببینمتت واست دردسر شه
_میریم ی جای خوب ک بت خوش بگذره و واست خاطره شه عشقم خاطره اولین دو نفره بیرون رفتنمون
_دیرم نشه
_نگران نباش راس ساعت 1 سر کوچتونیم جای دوری نیس خوبه؟
_باشه ای گفتم با این ک ته دلم راضی نبود
شروع کردیم ب حرف زدن از اینده و گذشتمون میگفتیم
جلوی ی سوپری بین راهی نگه داشت و دو تا ساندویچ سرد خرید برای صبحونه
ساندویچ باز کردیم و با هم خوردیم
_میگم نیما چرا نمیرسیم
_عع غر نزن سوپرایزمو خراب نکن مطمعننم خوشت میاد
چشم ب بیرون دوختیم و با خودم گفتم اگ نیما بفهمه ک من شهر درست و حسابی بلد نیستم ب جز کوچه های اطرافمون حتما بهم میخنده
ب دور و بر ک نگاه میکردم حس میکردم ی جای پایین شهری هستیم چون مرغ و خروس و سگ داشتن
از اونجا ک رد شدیم وارد یه راه بیابونی شدیم داشتم سکته میکردم اینجا کجا بود چرا هیچکی نیس چرا هیچ ماشین و ادمی نیس زبونم قفل شده بود سعی میکردم اروم باشم و فکر و خیال الکی نکنم
ماشین توقف کرد رو ی تپه مانندی
دوربرمون فقط و فقط بیابون بود بیابون و چند تا خونه روستایی ک خیلی دور بودن
_چرا اینجا اومدیم نیما جا قحط بود
_جا ب این خوبی پر از آرامشه من خیلی میام اینجا
_اما من زیاد خوشم نیومد #سرگذشت #رمان #داستان
۳۱.۷k
۰۷ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.