ما اومدیم بااااااااز.... با ی سرگذشت ک شخصیتش ی پسره
ما اومدیم بااااااااز.... با ی سرگذشت ک شخصیتش ی پسره
عماد 💛
من عمادم 29 ساله اهل تهران
در یه خونواده 5 نفری به دنیا اومدم من پدرم مادرم و دو تا خواهرای دوقلوم ک 11 سال از من کوچکترند ک در واقع الان 18 سالشونه
من 9 سال قبل در سن 20 سالگی پدرمو بر اثر سرطان از دست دادم و مادرم ک سواد درست و حسابی نداشت مجبور شد توی خونه مردم کار کنه اما خب کفاف خرج زندگی و اجاره خونمونو نمیداد و منم مجبور شدم دانشگاه نرم و برم دنبال کار بگردم
اما هر جا میرفتم نمیشد نه هنر خاصی نه مهارتی داشتم هر روز کار من شده بود دنبال کار گشتن
تا یه روزی از جلو مغازه لباس فروشی میگذشتم ک پشت شیشه اش نوشته بود استخدام فروشنده
رفتم داخل ازم پرسید سابقه داری گفتم نه گفتم پس هیچی نمیشه سابقه حتما لازمه
منم ک دو ماهی بیشتر بود دنبال کار بودم و واقعا خسته بودم شروع کردم به التماس کردن ک بذاره حداقل یه هفته براشون کار کنم و اگ راضی نبودن اخراجم کنن اما قبول نکرد ک نکرد
منم عصبانی شدم و شروع کردم ب فحش دادن و از مغازه خارج شدم
ک دیدم یه خانمی میانسالی صدام میزنه
_اقا آقا
_بله
_من الان توی فروشگاه بودم انگاری دنبال کار هستین
_بله
_رانندگی بلدی
_اره اما ماشین ندارم
_مهم نیس اگ دوس داری بیا رانندگی شخصی من بشو در طول روز در خدمت من باش شبم برو خونت
_من باید خرج زندگی بدم با حقوق کم نمیام
_راضیت میکنم نگران نباش
_باشه قبول
_فردا صبح ساعت 8 دم خونه من باش
آدرس خونه و شمارشو ازش گرفتم و خوشحال بودم از اینک بالاخره کار پیدا کردم
صبح ساعت 6 بود ک بیدار شدم دوش گرفتم لباس تمیزی پوشیدم ادکلن ب خودم زدم و ب سمت آدرس رفتم
ادرس یکی از منطقه بالا شهرنشین تهران بود و هنوز 8 نشده بود ک رسیدم..... #سرگذشت #داستان #رمان
عماد 💛
من عمادم 29 ساله اهل تهران
در یه خونواده 5 نفری به دنیا اومدم من پدرم مادرم و دو تا خواهرای دوقلوم ک 11 سال از من کوچکترند ک در واقع الان 18 سالشونه
من 9 سال قبل در سن 20 سالگی پدرمو بر اثر سرطان از دست دادم و مادرم ک سواد درست و حسابی نداشت مجبور شد توی خونه مردم کار کنه اما خب کفاف خرج زندگی و اجاره خونمونو نمیداد و منم مجبور شدم دانشگاه نرم و برم دنبال کار بگردم
اما هر جا میرفتم نمیشد نه هنر خاصی نه مهارتی داشتم هر روز کار من شده بود دنبال کار گشتن
تا یه روزی از جلو مغازه لباس فروشی میگذشتم ک پشت شیشه اش نوشته بود استخدام فروشنده
رفتم داخل ازم پرسید سابقه داری گفتم نه گفتم پس هیچی نمیشه سابقه حتما لازمه
منم ک دو ماهی بیشتر بود دنبال کار بودم و واقعا خسته بودم شروع کردم به التماس کردن ک بذاره حداقل یه هفته براشون کار کنم و اگ راضی نبودن اخراجم کنن اما قبول نکرد ک نکرد
منم عصبانی شدم و شروع کردم ب فحش دادن و از مغازه خارج شدم
ک دیدم یه خانمی میانسالی صدام میزنه
_اقا آقا
_بله
_من الان توی فروشگاه بودم انگاری دنبال کار هستین
_بله
_رانندگی بلدی
_اره اما ماشین ندارم
_مهم نیس اگ دوس داری بیا رانندگی شخصی من بشو در طول روز در خدمت من باش شبم برو خونت
_من باید خرج زندگی بدم با حقوق کم نمیام
_راضیت میکنم نگران نباش
_باشه قبول
_فردا صبح ساعت 8 دم خونه من باش
آدرس خونه و شمارشو ازش گرفتم و خوشحال بودم از اینک بالاخره کار پیدا کردم
صبح ساعت 6 بود ک بیدار شدم دوش گرفتم لباس تمیزی پوشیدم ادکلن ب خودم زدم و ب سمت آدرس رفتم
ادرس یکی از منطقه بالا شهرنشین تهران بود و هنوز 8 نشده بود ک رسیدم..... #سرگذشت #داستان #رمان
۵۹.۴k
۱۰ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.