روی تک صندلی فلزی و خاک گرفته ای که در انتهای کلبه درختی
روی تک صندلی فلزی و خاک گرفته ای که در انتهای کلبه درختی باغ پدربزرگم قرار دارد نشسته بودم؛ آنجا بهترین مکان برای خلوت های گاه و بی گاهم است. خوشحال بودم که هیچکس نمی دانست کجا هستم، تنها بودن بهتر است، گاهی تنهایی بهترین راه نجات از مخمصه هاست. یادم می آید که آن روز به کنج دیوار خیره شده بودم و به زخم زبان هایی که شنیدم فکر میکردم؛این مردم هم خیلی خوش خیالند، فکر میکنند وقتی با حرف هایشان قلب کسی را میشکنند خود ارتقاء مقام پیدا میکنند؛ نمی دانند که فقط آن فرد را جری تر می کنند برای برطرف کردن آن زخم، که دیگر نه تنها زخم زبان های او بلکه از هیچ کس دیگری را نیز نشنوند. صدای قژ قژ در بلند شد، و او بود که مثل همیشه میدانست من کجا هستم! با چهره ای خندان و مهربان به من نگاه میکرد. با صدای بم و دلنشینش گفت:توصیف وضعیت؟! و همیشه میدانست که چه بگوید. این روشی بود که خیلی راحت در چند کلمه حال یکدیگر را می فهمیدیم. با چهره ای درهم گفتم:سردرگمی، ناراحتی، بی حوصلگی، خستگی، خشم، نفرت، صداهای آشنا، صداهای آشنای مزاحم، حرفای گنگ بی سر و ته، قلبای نشکن سنگی، زبونای بی فکر خیره سر... دیگر نتوانستم جلوی خود را بگیرم و اشک هایم همچون باران سیل آسا بر گونه هایم مینشست و شرمگین بودم از این تازیانه ها که جلوی او صورتم را شلاق میزد؛ البته این اولین باری نبود که این شلاق های بی رحم را دیده بود و خوب، اولین باری هم نبود که من شرمگین می شدم. دستان گرمش را روی شانه ام گذاشت و با لحن بی همتای همیشگی اش برایم شعری خواند که همیشه وقتهایی که از او درخواست یک حرف خوب میکردم، میخواند:
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمیپوشی به کام
باده رنگین نمینوشی ز جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که میباید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
همیشه میدانست که چگونه آرامم کند، اشک هایم را پاک کردم، مگر وقتی کسی همچون او در کنارت باشد میتوانی فکرو خیال های غم انگیز کنی! آن روز مثل هزاران روز دیگر آرامم کرده بود؛ اما...حالا...! حالا چهلمین روزیست که خودش درونم را ویران کرد، و نیست تا ویرانی هایم را بازسازی کند، نیست تا دریای محبتش را بریزد در جام تهی کمبودهایم، نیست تا برق صدایش روشن کند خاموشی های ناجوانمردانه وجودم را؛ حال نبودن هایش را با غم جبران میکنم و می دانم که آخرش این غم توی غم، بی صدا جانم را میگیرد. #fatemeh47751 💙 💙 💙 شعر از: #فریدون_مشیری
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمیپوشی به کام
باده رنگین نمینوشی ز جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که میباید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
همیشه میدانست که چگونه آرامم کند، اشک هایم را پاک کردم، مگر وقتی کسی همچون او در کنارت باشد میتوانی فکرو خیال های غم انگیز کنی! آن روز مثل هزاران روز دیگر آرامم کرده بود؛ اما...حالا...! حالا چهلمین روزیست که خودش درونم را ویران کرد، و نیست تا ویرانی هایم را بازسازی کند، نیست تا دریای محبتش را بریزد در جام تهی کمبودهایم، نیست تا برق صدایش روشن کند خاموشی های ناجوانمردانه وجودم را؛ حال نبودن هایش را با غم جبران میکنم و می دانم که آخرش این غم توی غم، بی صدا جانم را میگیرد. #fatemeh47751 💙 💙 💙 شعر از: #فریدون_مشیری
۱۵۱.۰k
۱۴ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.