رمان عشق من و تو
رمان عشق من و تو
پارت_۲۴
تمنا:ازم پرسید چرا اومدی پارک منم گفتم.....گفتم او...اومدم دیدن عش...عشقم که اونم خندید و گفت پس اون تمنای بی احساس هم عاشق شده
و بغضش ترکید و من حاج و واج نگاش میکردم
از خودم بدم اومد
من به عشقم شک کردم
کلافه کشیدمش تو بغلم
اونم دستشو دور کمرم که باعث شد منم تنگ تر تو اغوشم بگیرمش
وقتی اروم شد ازش جدا شدم
اشکاش رو پاک کردم
من:عشق راشا پارسیان اجازه نداره یه قطره اشک بریزه معذرت میخوام عشق من
انگشتر رو از جیبم در اوردم و کف دست تمنا رو باز کردم و گذاشتمش کف دستش
پیشونیش رو بوسیدم
کلافه ازش جدا شدم و بی توجه بهش به سمت خیابون رفتم
♡♡♡تمنا♡♡♡
راشا که رفت منم سریع جعبه کوچک قرمز رنگ کف دستم رو باز کردم
با دیدن چیزی که تو جعبه بود و حرف های اخرش به علاقش به خودم پی بردم انگار رو اسمون بودم
تو جعبه یه انگشتر بود
یه انگشتر طلا سفید
با یه قلب که چیده شدن نگین کنار هم درست شده بود و گوشه سمت راست یه قلب کدچک و تو پر
قشنگ بود
و برای من با ارزش
سریع تو انگشت حلقم کردم و دویدم سمت راشا
نزدیکه راشا بودم که با صحنه ی رو به روم استرس و نگرانی و وحشت تمام بدنمو پر کرد
راشا داشت از خیابون رد میشد و کلافه تو یک دنیای دیگ بود
از اون طرفم ماشین با سرعت سمتش میروند
تنها کارم دویدن سمت مردم بود
دویدم سمتش و حولش دادم کنار
ولی خودم با ماشینبرخورد کردم
که داد راشا با صدای ماشین تلاقی کرد
راشا:تمنااااااااااا
وقتی روی زمین افتادم سریع اومد بالای سرم یه لبخند بی جون زدم
من:عاشقتم مرد من
اونم با گریه صدام میکرد و حرف میزد
راشا:تمنا عزیز دل راشا تو رو به جون من زنده بمون من بدون تو میمیرم عشق من نفسم نفسمو نگیر
با احساس حرکت مایعی گرم روی پیشونیم از حال رفتم....
♡♡♡راشا♡♡♡
با اشک هایی رو گونه هام
دستای سرد تمنا تو دستم فقط داد میزدم و کمک میخواستم
حال خودم دست خودم نبود
"دلم عمریه میگیره بهونه
میخواد دل بکنه از این زمونه"
با صدای امبولانس همه کنار رفتن
ولی من تکون نخوردم
"تویی فانوس روشن تو شب تار
واسه این دل سر گشته ای بی یار"
نبضش رو گرفتن
+ضربان ضعیف سریع باید بره اتاق عمل با بیمارستان هماهنگ کن آقا شما نسبتی با ایشون دارین؟
من:بله
+پس همراه ما بیاین
تمنا رو رو برانکارد گذاشتن و سمت ماشین بردنمون
"دیگ وقتشه بارون بباره
بریزه رو سرت شبا ستاره
شبای انتظار
شبای دل تنگ
که میزنه به شیشه ی دلم سنگ"
کنارش نسته بودم و دست چپشو لمس کردم که حس یه انگشتر تو انگشت حلقشه
همون طور که اشکام بیشتر میشد به انگشتری که خودم بهش دادم نگاه میکردم و یه بوسه رو دستش زدم و لبمو بر نداشتم و پلک زدم که دوباره اشکام روون شد
پارت_۲۴
تمنا:ازم پرسید چرا اومدی پارک منم گفتم.....گفتم او...اومدم دیدن عش...عشقم که اونم خندید و گفت پس اون تمنای بی احساس هم عاشق شده
و بغضش ترکید و من حاج و واج نگاش میکردم
از خودم بدم اومد
من به عشقم شک کردم
کلافه کشیدمش تو بغلم
اونم دستشو دور کمرم که باعث شد منم تنگ تر تو اغوشم بگیرمش
وقتی اروم شد ازش جدا شدم
اشکاش رو پاک کردم
من:عشق راشا پارسیان اجازه نداره یه قطره اشک بریزه معذرت میخوام عشق من
انگشتر رو از جیبم در اوردم و کف دست تمنا رو باز کردم و گذاشتمش کف دستش
پیشونیش رو بوسیدم
کلافه ازش جدا شدم و بی توجه بهش به سمت خیابون رفتم
♡♡♡تمنا♡♡♡
راشا که رفت منم سریع جعبه کوچک قرمز رنگ کف دستم رو باز کردم
با دیدن چیزی که تو جعبه بود و حرف های اخرش به علاقش به خودم پی بردم انگار رو اسمون بودم
تو جعبه یه انگشتر بود
یه انگشتر طلا سفید
با یه قلب که چیده شدن نگین کنار هم درست شده بود و گوشه سمت راست یه قلب کدچک و تو پر
قشنگ بود
و برای من با ارزش
سریع تو انگشت حلقم کردم و دویدم سمت راشا
نزدیکه راشا بودم که با صحنه ی رو به روم استرس و نگرانی و وحشت تمام بدنمو پر کرد
راشا داشت از خیابون رد میشد و کلافه تو یک دنیای دیگ بود
از اون طرفم ماشین با سرعت سمتش میروند
تنها کارم دویدن سمت مردم بود
دویدم سمتش و حولش دادم کنار
ولی خودم با ماشینبرخورد کردم
که داد راشا با صدای ماشین تلاقی کرد
راشا:تمنااااااااااا
وقتی روی زمین افتادم سریع اومد بالای سرم یه لبخند بی جون زدم
من:عاشقتم مرد من
اونم با گریه صدام میکرد و حرف میزد
راشا:تمنا عزیز دل راشا تو رو به جون من زنده بمون من بدون تو میمیرم عشق من نفسم نفسمو نگیر
با احساس حرکت مایعی گرم روی پیشونیم از حال رفتم....
♡♡♡راشا♡♡♡
با اشک هایی رو گونه هام
دستای سرد تمنا تو دستم فقط داد میزدم و کمک میخواستم
حال خودم دست خودم نبود
"دلم عمریه میگیره بهونه
میخواد دل بکنه از این زمونه"
با صدای امبولانس همه کنار رفتن
ولی من تکون نخوردم
"تویی فانوس روشن تو شب تار
واسه این دل سر گشته ای بی یار"
نبضش رو گرفتن
+ضربان ضعیف سریع باید بره اتاق عمل با بیمارستان هماهنگ کن آقا شما نسبتی با ایشون دارین؟
من:بله
+پس همراه ما بیاین
تمنا رو رو برانکارد گذاشتن و سمت ماشین بردنمون
"دیگ وقتشه بارون بباره
بریزه رو سرت شبا ستاره
شبای انتظار
شبای دل تنگ
که میزنه به شیشه ی دلم سنگ"
کنارش نسته بودم و دست چپشو لمس کردم که حس یه انگشتر تو انگشت حلقشه
همون طور که اشکام بیشتر میشد به انگشتری که خودم بهش دادم نگاه میکردم و یه بوسه رو دستش زدم و لبمو بر نداشتم و پلک زدم که دوباره اشکام روون شد
۱۱۴.۷k
۲۶ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.