رمان یادت باشد ۱۸۲
#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_هشتاد_و_دو
مادر خیلی حساس بود. رضایت و لبخند مادر برایش یک دنیا ارزش داشت عادت همیشگی اش بود که هر بار مادرش را می دید خم میشد و پیشانیش را می بوسید. امکان نداشت این کار را نکند. همان چند روزی که دکتر استراحت مطلق تجویز کرده بود، هر بار مادرش تماس مفت و سلام میداد حالت حمید عوض می شد. کاملا مؤدبانه رفتار می کرد. اگر درازکش بود، می نشست. اگر نشسته بود، می ایستاد. برایم این چیزها عجیب بود. گفتم حمید! مادرت که نمی بینه تو دراز کشیدی یا نشستی. همون طوری درازکش که داری استراحت میکنی با مادرت صحبت کن گفت درسته مادرم نیست و نمی بینه، ولی خدا که هست. خدا که می بینه! ایام ماه شعبان و ولادت امام حسین و روز پاسدار بود که حمید گفت بریم سمت امامزاده حسین. میخوام برای بچه های گردان عطر بگیریم. همونجا هم نماز میخونیم و برمیگردیم. به فروشگاه محصولات فرهنگی امامزاده که رسیدیم، چند مدل عطر را تست کردیم. هفتاد تا عطر لازم داشت. بالاخره یکی را پسندیدیم. یک عطر متفاوت هم من برای حمید برداشتم. گفتم: «آقا این عطر برای خودت. هدیه از طرف من به مناسبت روز پاسدار» بعد هم این عطر را جدا از عطرهای دیگر داخل جیبش گذاشتم. دو روزی عطر جدیدی که برایش خریده بودم را میزد. خیلی خوشبو بود. بعد از دو روز متوجه شدم از عطر خبری نیست. چند باری جویا شدم. طفره رفت. حدس زدم شاید از بوی عطر خوشش نیامده، ولی نمیخواهد بگوید که من ناراحت نشوم. یک بار که حسابی سؤال
پیچش کردم گفت یکی از سربازا از بوی عطر خوشش اومده بود. من هم وقتی دیدم اینطوریه، کل عطر رو بهش دادم!....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
مادر خیلی حساس بود. رضایت و لبخند مادر برایش یک دنیا ارزش داشت عادت همیشگی اش بود که هر بار مادرش را می دید خم میشد و پیشانیش را می بوسید. امکان نداشت این کار را نکند. همان چند روزی که دکتر استراحت مطلق تجویز کرده بود، هر بار مادرش تماس مفت و سلام میداد حالت حمید عوض می شد. کاملا مؤدبانه رفتار می کرد. اگر درازکش بود، می نشست. اگر نشسته بود، می ایستاد. برایم این چیزها عجیب بود. گفتم حمید! مادرت که نمی بینه تو دراز کشیدی یا نشستی. همون طوری درازکش که داری استراحت میکنی با مادرت صحبت کن گفت درسته مادرم نیست و نمی بینه، ولی خدا که هست. خدا که می بینه! ایام ماه شعبان و ولادت امام حسین و روز پاسدار بود که حمید گفت بریم سمت امامزاده حسین. میخوام برای بچه های گردان عطر بگیریم. همونجا هم نماز میخونیم و برمیگردیم. به فروشگاه محصولات فرهنگی امامزاده که رسیدیم، چند مدل عطر را تست کردیم. هفتاد تا عطر لازم داشت. بالاخره یکی را پسندیدیم. یک عطر متفاوت هم من برای حمید برداشتم. گفتم: «آقا این عطر برای خودت. هدیه از طرف من به مناسبت روز پاسدار» بعد هم این عطر را جدا از عطرهای دیگر داخل جیبش گذاشتم. دو روزی عطر جدیدی که برایش خریده بودم را میزد. خیلی خوشبو بود. بعد از دو روز متوجه شدم از عطر خبری نیست. چند باری جویا شدم. طفره رفت. حدس زدم شاید از بوی عطر خوشش نیامده، ولی نمیخواهد بگوید که من ناراحت نشوم. یک بار که حسابی سؤال
پیچش کردم گفت یکی از سربازا از بوی عطر خوشش اومده بود. من هم وقتی دیدم اینطوریه، کل عطر رو بهش دادم!....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۴.۵k
۱۰ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.