پارت 11
پارت 11
تو ماشین نشستم و زنگ زدم به هانی، تماس رو وصل کرد که صدای کش دار و ناز هانی رو شنیدم که گفت:
-بله؟
-مگه سر سفره عقدی که میگی بله؟
-سانی کارت رو بگو؟!
-خاک تو گورت کنن بیشعورِ کفاثت امدشو میام دنبالت.
-واقعا؟
- ن پ الکی زود باش فقط.
- باشه باشه.
گوشی رو قطع کردم و راه افتادم. به خونه هانی که رسیدم زنگ زدم بهش که بیاد پایین ولی دیدم خبری نشد! در خونه رو زدم که یک دفع در باز شد.
اِ این که هامانه! انگار نه انگار دیشب داشت میمیرد. خدایا چرا نمرد؟ به خدا اگه من میخوردم میمردم. شانس نداریم که!
اصلا شانسی که من دارم لوک خوش شانس نداره!
داشتم همین جور ور رو میکردم با خودم که هامان گفت:
-کارت خیلی زشت بود!
دستم رو کمرم گذاشتم وگفتم :
- خوب شد گفتی وگرنه فکر میکردم خوشگل بود!
-شوخی ندارم باهات.
-منم شوخی نداشتم. حالا هم بگین هانیه بیاد پایین.
-هانیه با تو جایی نمیاد!
- ای وای ببخشید نمیدونستم اجازه والدین الزامیِ.
-خدایی تو چقدر رو داری. اگه کاریم میشد چی؟
-ای بابا حالا که از منم سالم تری ماشالله سگ جون تر از این حرفایی. جان ننت بگو هانی بیاد پایین.
-درست حرف بزن.
-باشه چشم حالا بگو بیاد.
هامان رفت و چند دقیقه بعد هانی امد. نشست داخل ماشین وگفت:
-بلایی که سرت نیاورد؟
-داداش تو بلا سرم بیارِ ؟
-اخه نمیدونی اینقدر عصبی بود. به مامان بابامم گفت مسموم شدم.
-الهی که فداش بشی. دمش گرم نگفت وگرنه ابروم میرفت.
-چیزی بهت گفت ؟
-چیز خاصی نگفت راستی بابا مامانت دیروز کجا بودن؟
-قبرستون.
-بیشعور بیشوخی.
هانی خنده ای کرد وگفت:
-خب رفته بودن قبرستون و بعدشم رفته بودن خونه عموم.
-اهان.
تا شب تو خیابونا درحال گشتن بودیم تا این که هامان زنگ زد به گوشی هانی وگفت که زود بیاد خونه
هانی رو رسوندم که هامان انگار جن دیده باشه ؟! اون جوری نگاهم میکرد. تا این که رو کردم بهش وگفتم:
-چیه؟ فرشته ندیدی؟
-تو فرشته ای ؟
پشت چشمی نازک کردم وگفتم :
-اوهوم.
-بیشتر شبیه عزرائیلی!
- ممنون از نظراتتون.
هامان و هانی ازم خدافظی کردن ورفتن. به خونه که رسیدم عین جنازه رو تخت افتادم!
تو ماشین نشستم و زنگ زدم به هانی، تماس رو وصل کرد که صدای کش دار و ناز هانی رو شنیدم که گفت:
-بله؟
-مگه سر سفره عقدی که میگی بله؟
-سانی کارت رو بگو؟!
-خاک تو گورت کنن بیشعورِ کفاثت امدشو میام دنبالت.
-واقعا؟
- ن پ الکی زود باش فقط.
- باشه باشه.
گوشی رو قطع کردم و راه افتادم. به خونه هانی که رسیدم زنگ زدم بهش که بیاد پایین ولی دیدم خبری نشد! در خونه رو زدم که یک دفع در باز شد.
اِ این که هامانه! انگار نه انگار دیشب داشت میمیرد. خدایا چرا نمرد؟ به خدا اگه من میخوردم میمردم. شانس نداریم که!
اصلا شانسی که من دارم لوک خوش شانس نداره!
داشتم همین جور ور رو میکردم با خودم که هامان گفت:
-کارت خیلی زشت بود!
دستم رو کمرم گذاشتم وگفتم :
- خوب شد گفتی وگرنه فکر میکردم خوشگل بود!
-شوخی ندارم باهات.
-منم شوخی نداشتم. حالا هم بگین هانیه بیاد پایین.
-هانیه با تو جایی نمیاد!
- ای وای ببخشید نمیدونستم اجازه والدین الزامیِ.
-خدایی تو چقدر رو داری. اگه کاریم میشد چی؟
-ای بابا حالا که از منم سالم تری ماشالله سگ جون تر از این حرفایی. جان ننت بگو هانی بیاد پایین.
-درست حرف بزن.
-باشه چشم حالا بگو بیاد.
هامان رفت و چند دقیقه بعد هانی امد. نشست داخل ماشین وگفت:
-بلایی که سرت نیاورد؟
-داداش تو بلا سرم بیارِ ؟
-اخه نمیدونی اینقدر عصبی بود. به مامان بابامم گفت مسموم شدم.
-الهی که فداش بشی. دمش گرم نگفت وگرنه ابروم میرفت.
-چیزی بهت گفت ؟
-چیز خاصی نگفت راستی بابا مامانت دیروز کجا بودن؟
-قبرستون.
-بیشعور بیشوخی.
هانی خنده ای کرد وگفت:
-خب رفته بودن قبرستون و بعدشم رفته بودن خونه عموم.
-اهان.
تا شب تو خیابونا درحال گشتن بودیم تا این که هامان زنگ زد به گوشی هانی وگفت که زود بیاد خونه
هانی رو رسوندم که هامان انگار جن دیده باشه ؟! اون جوری نگاهم میکرد. تا این که رو کردم بهش وگفتم:
-چیه؟ فرشته ندیدی؟
-تو فرشته ای ؟
پشت چشمی نازک کردم وگفتم :
-اوهوم.
-بیشتر شبیه عزرائیلی!
- ممنون از نظراتتون.
هامان و هانی ازم خدافظی کردن ورفتن. به خونه که رسیدم عین جنازه رو تخت افتادم!
۱۳.۹k
۰۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.