نام داستان:روزگار عمارت ما
نام داستان:روزگار عمارت ما
نام نویسنده:پ.جلالی
ژانر:طنز ،اجتماعی
خلاصه:داستان برمی گرده حدود ۱۰۰سال پیش. اون موقع هایی که هنوز مردم با اسب و قاطر این ور اون ور می رفتن وخبری از زنگی متجددانه الان نبود. البته این داستان مربوط به تک پسر خانواده ای است، به نسبت ثروتمند وتحصیل کرده .پسر داستان ما وارسته از دنیا و به قول خودش عارف مسلک است. مقصود این داستان مذمت دنیا گرایی وکوتاه بینی است.
******
باران می آید. بوی خوش نم باران ؛ میان گل های اقاقیا باغچه مان ، فضای حیاط را پرکرده است.
راستش ؛ من از بوییدن خاک نم زده باغچه، سیر نمی شوم. آنقدر در حیاط می مانم ؛ تا تیغه ی طلایی آفتاب ، رطوبت را از جان خاک بیرون بکشد.
آنگاه است که مادر از ایوان خاک خورده ونم زده به من که روی سنگ فرش حیاط نشسته ام ، اشاره می کند که بیا تو.
سری تکان می دهم که یعنی می آیم.پرده را می کشد و به داخل می رود.
باید بروم ، اما مگر می شود؟! باران اوج احساس من است. به نوعی تجلی باطن پرتلاطم من است.
من شور جوانی را از باران آموخته ام . به سمت عمارت راه می افتم. همه جا را سکوت فرا گرفت است .خوب طبیعی است. سرظهر است وباران هم آمده .
همه در خانه هایشان چپیده اند تا یک جمعه زمستانی را بی سروصدا به پایان ببرند. تا شنبه را پر هیاهو آغاز کنند. اما نمی دانند ، غوغای باران اوج آرامشش و سکوت محض است.
راستش مردم خیلی چیز های دیگر را هم نمی دانند و تا بهشان میگویی جواب می دهند که تو حالا جوانی. احساساتت بلوغ است .بچه جان گرسنگی نکشیده ای تا این چیز ها از یادت برود.
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%d8%b1%d9%88%d8%b2%da%af%d8%a7%d8%b1-%d8%b9%d9%85%d8%a7%d8%b1%d8%aa-%d9%85%d8%a7/
نام نویسنده:پ.جلالی
ژانر:طنز ،اجتماعی
خلاصه:داستان برمی گرده حدود ۱۰۰سال پیش. اون موقع هایی که هنوز مردم با اسب و قاطر این ور اون ور می رفتن وخبری از زنگی متجددانه الان نبود. البته این داستان مربوط به تک پسر خانواده ای است، به نسبت ثروتمند وتحصیل کرده .پسر داستان ما وارسته از دنیا و به قول خودش عارف مسلک است. مقصود این داستان مذمت دنیا گرایی وکوتاه بینی است.
******
باران می آید. بوی خوش نم باران ؛ میان گل های اقاقیا باغچه مان ، فضای حیاط را پرکرده است.
راستش ؛ من از بوییدن خاک نم زده باغچه، سیر نمی شوم. آنقدر در حیاط می مانم ؛ تا تیغه ی طلایی آفتاب ، رطوبت را از جان خاک بیرون بکشد.
آنگاه است که مادر از ایوان خاک خورده ونم زده به من که روی سنگ فرش حیاط نشسته ام ، اشاره می کند که بیا تو.
سری تکان می دهم که یعنی می آیم.پرده را می کشد و به داخل می رود.
باید بروم ، اما مگر می شود؟! باران اوج احساس من است. به نوعی تجلی باطن پرتلاطم من است.
من شور جوانی را از باران آموخته ام . به سمت عمارت راه می افتم. همه جا را سکوت فرا گرفت است .خوب طبیعی است. سرظهر است وباران هم آمده .
همه در خانه هایشان چپیده اند تا یک جمعه زمستانی را بی سروصدا به پایان ببرند. تا شنبه را پر هیاهو آغاز کنند. اما نمی دانند ، غوغای باران اوج آرامشش و سکوت محض است.
راستش مردم خیلی چیز های دیگر را هم نمی دانند و تا بهشان میگویی جواب می دهند که تو حالا جوانی. احساساتت بلوغ است .بچه جان گرسنگی نکشیده ای تا این چیز ها از یادت برود.
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%d8%b1%d9%88%d8%b2%da%af%d8%a7%d8%b1-%d8%b9%d9%85%d8%a7%d8%b1%d8%aa-%d9%85%d8%a7/
۲.۸k
۰۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.