نام رمان: نخل خشکیده
نام رمان: نخل خشکیده
نام نویسنده: zohreh.s.p
ژانر: ترسناک، اجتماعی
خلاصه:
هستی دختری که عقیده به ماوراء نداشت، در محل زندگی جدیدش اتفاقاتی میافته که باعث میشه تمام عقایدش تغییر کنه. اتفاقاتی که سرنوشتش رو کاملا تغییر میده.
« بیمارستانِ نام برده در رمان واقعی نیست و فقط یک داستان است. »
پارت ?
روی صندلی توی حیاط نشستم. به بابا که داشت باغچه ی کوچیکمون رو آب می داد نگاه کردم. عاشق گل های شاه پسند مادربزرگم بود. شش ماه از بازنشستگیش گذشته بود، هیچ وقت بیکار نبود. آبدارچی اداره راه آهن تهران بود. وقتی فهمید قراره بازنشسته بشه خیلی ناراحت شد. توی روزنامه ها پیگیر کار بود، اما کاری که مناسبش باشه پیدا نمی کرد. بالاخره نامه ی بازنشستگیش رو گرفت و با ناراحتی به خونه اومد. بعد از گذشت یک ماه، مامان با دیدن ناراحتی بابا علی رغم میل باطنیش بهش پیشنهاد داد بریم جنوب خونه ی پدری بابا، که بعد از فوت پدربزرگ سه دنگ به بابا و سه دنگ به عموی کوچیکم رسید، بعداز یک سال بابا به خاطر مشکل مالی عمو سهمش رو ازش خرید. پنج ماه از اومدنمون به شهر لار و خونه ی پدربزرگم گذشته بود. قبل از فوت پدربزرگ هر سه چهار ماه برای دوروز به اینجا می اومدیم. مامان براش دل کندن از تهران و خانوادهش سخت بود اما به خاطر بابا چیزی به زبون نیاورده بود. این شهر رو از بچگی دوست داشتم، چون شهر کاملا متفاوتی بود. هر قسمت از این شهر که می رفتیم هیچ کوچه ای نداشت و این برام خیلی عجیب بود. اما این شهر خاکی با همه خوبی و بدی هاش به نظر من بهترین شهر بود. هربار که برای دیدن پدربزرگ می اومدیم خاطره ی آخرین باری که همراه خانوادهش بود رو تعریف می کرد، آخرین زلزله لار که تمام شهر رو خراب کردو خانوادهش رو ازش گرفت. تک تک اجزای صورت پدربزرگ خطوطی پراز غصه بود، رنج تنها شدن و ساختن سرنوشتی به تنهایی.
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d9%86%d8%ae%d9%84-%d8%ae%d8%b4%da%a9%db%8c%d8%af%d9%87-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
نام نویسنده: zohreh.s.p
ژانر: ترسناک، اجتماعی
خلاصه:
هستی دختری که عقیده به ماوراء نداشت، در محل زندگی جدیدش اتفاقاتی میافته که باعث میشه تمام عقایدش تغییر کنه. اتفاقاتی که سرنوشتش رو کاملا تغییر میده.
« بیمارستانِ نام برده در رمان واقعی نیست و فقط یک داستان است. »
پارت ?
روی صندلی توی حیاط نشستم. به بابا که داشت باغچه ی کوچیکمون رو آب می داد نگاه کردم. عاشق گل های شاه پسند مادربزرگم بود. شش ماه از بازنشستگیش گذشته بود، هیچ وقت بیکار نبود. آبدارچی اداره راه آهن تهران بود. وقتی فهمید قراره بازنشسته بشه خیلی ناراحت شد. توی روزنامه ها پیگیر کار بود، اما کاری که مناسبش باشه پیدا نمی کرد. بالاخره نامه ی بازنشستگیش رو گرفت و با ناراحتی به خونه اومد. بعد از گذشت یک ماه، مامان با دیدن ناراحتی بابا علی رغم میل باطنیش بهش پیشنهاد داد بریم جنوب خونه ی پدری بابا، که بعد از فوت پدربزرگ سه دنگ به بابا و سه دنگ به عموی کوچیکم رسید، بعداز یک سال بابا به خاطر مشکل مالی عمو سهمش رو ازش خرید. پنج ماه از اومدنمون به شهر لار و خونه ی پدربزرگم گذشته بود. قبل از فوت پدربزرگ هر سه چهار ماه برای دوروز به اینجا می اومدیم. مامان براش دل کندن از تهران و خانوادهش سخت بود اما به خاطر بابا چیزی به زبون نیاورده بود. این شهر رو از بچگی دوست داشتم، چون شهر کاملا متفاوتی بود. هر قسمت از این شهر که می رفتیم هیچ کوچه ای نداشت و این برام خیلی عجیب بود. اما این شهر خاکی با همه خوبی و بدی هاش به نظر من بهترین شهر بود. هربار که برای دیدن پدربزرگ می اومدیم خاطره ی آخرین باری که همراه خانوادهش بود رو تعریف می کرد، آخرین زلزله لار که تمام شهر رو خراب کردو خانوادهش رو ازش گرفت. تک تک اجزای صورت پدربزرگ خطوطی پراز غصه بود، رنج تنها شدن و ساختن سرنوشتی به تنهایی.
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d9%86%d8%ae%d9%84-%d8%ae%d8%b4%da%a9%db%8c%d8%af%d9%87-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
۳.۲k
۰۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.