تمام این هفت سال رنج را با خود میاندیشیدم که از نعمت مادر
تمام این هفت سال رنج را با خود میاندیشیدم که از نعمت مادر شدن محروم بودم. چقدر خوشحال بودم از حسی که داشتم، چقدر خوب است گاهی اجاق زندگی ات کور باشد. به او فهماندم….. به کثیف ترین مرده زندگیم فهماندم که از من ثمره ای نیست. آدمها چیزهایی را که به نفعشان باشد خوب میفهمند وخدا نکند اگر نفعی داشته باشی ، به روی خود نمیاورند که روزی مسایل سخت هندسه را هم از بر میکردندا
زن گرفت زنه دوم، اما اینبار به نفع من تمام شد. بگذار اصلاح کنم آدمها گاهی ناخواسته هم به نفع دیگران قدم اشتباهی برمیدارند.
برای من ذره ای ارزش ندارد، چه بهتر که گاهی دیر به این خراب شده پا میگذارد، چقدر خوب که سرش جای دیگری گرم است. اما این دفعه اخر، نمیدانم چرا نمیدانم چرا اینگونه شد. درخواست طلاق داده ام. میدانم حتی برای مهریه و لذتهای شبانه اش هم مرا به دست آزادی نمیدهد. بد قلقی میکردم، غر میزدم، اعصایش را خورد میکردم، تا جاهایی پیش رفته بودم، اما از این جا به بعد نمیدانستم باید چه کنم؟ تصمیمم را بابت پنهان کاری و مخفی نگهداشتن راز شکمم گرفته ام. اما … من خود به تنهایی جایی برای زندگی ندارم چه برسد با یک بچه بچه ای که نیاز به مراقبت دارد، نیاز به رسیدگی و بیشتر از همیشه محبت میخواستم برگردم کردستان! برگردم پیش برادرانم، هر چند مرا از خودشان رانده اند اما هر چه باشد از گوشت و خونه هم دیگریم. شاید اگر بفهمند خواهر زاده ای هم در راه است آغوش برادری را به رویم بگشایند. ساکو و سیروان! اسمهایی بودند که پدر برای برادرانم انتخاب کرد. دستی به پیشانیم میکشم، بگذار یا احساسم روراست باشم، از اینکه فهمیده ام باردارم بیشتر از ناراحتی شوکه شده ام. تنها اتفاقی که مغز مرا مشغول کرده ، انرژی منفی مرتضی ، این مرتیکه بی غیرت نیست. من تنها به فکر این بچه ام. چگونه باید بزرگ شود؟ چگونه باید پرورش پیدا کند؟ صدای سرفه های پی در پیش تنم را میلرزاند. از جایم بلند میشوم ، با آن لباسهای کثیف و د مده، موهای جو گندمی ژولیده اش خودش را روی تشکی میاندازد که همیشه خدا برای نشنگی اش پهن است. متکای لوله ای را زیر دستش میگذارد و با خنده کریهی میگوید: – دارم از گشنگی میمیرم! به چی بده بخوریم. کاش بمیرد به آشپزخانه میروم. مایع کتلتی که با هزار اوغ و آه و پیس و فیس درست کرده بودم را بیرون میاورم. نمیدانستم که همه این پیس و فیسها به خاطره حاملگی ست! غرق فکر ، دانه دانه کتلتها را در دستم تاب میدهم، گاهی که بویش تند زیر دماغم میزند سرم را میچرخانم و لبم را جمع میکنم.
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%af%d8%b3%d8%aa-%d8%ae%d8%b7-%d8%ae%d8%af%d8%a7-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
زن گرفت زنه دوم، اما اینبار به نفع من تمام شد. بگذار اصلاح کنم آدمها گاهی ناخواسته هم به نفع دیگران قدم اشتباهی برمیدارند.
برای من ذره ای ارزش ندارد، چه بهتر که گاهی دیر به این خراب شده پا میگذارد، چقدر خوب که سرش جای دیگری گرم است. اما این دفعه اخر، نمیدانم چرا نمیدانم چرا اینگونه شد. درخواست طلاق داده ام. میدانم حتی برای مهریه و لذتهای شبانه اش هم مرا به دست آزادی نمیدهد. بد قلقی میکردم، غر میزدم، اعصایش را خورد میکردم، تا جاهایی پیش رفته بودم، اما از این جا به بعد نمیدانستم باید چه کنم؟ تصمیمم را بابت پنهان کاری و مخفی نگهداشتن راز شکمم گرفته ام. اما … من خود به تنهایی جایی برای زندگی ندارم چه برسد با یک بچه بچه ای که نیاز به مراقبت دارد، نیاز به رسیدگی و بیشتر از همیشه محبت میخواستم برگردم کردستان! برگردم پیش برادرانم، هر چند مرا از خودشان رانده اند اما هر چه باشد از گوشت و خونه هم دیگریم. شاید اگر بفهمند خواهر زاده ای هم در راه است آغوش برادری را به رویم بگشایند. ساکو و سیروان! اسمهایی بودند که پدر برای برادرانم انتخاب کرد. دستی به پیشانیم میکشم، بگذار یا احساسم روراست باشم، از اینکه فهمیده ام باردارم بیشتر از ناراحتی شوکه شده ام. تنها اتفاقی که مغز مرا مشغول کرده ، انرژی منفی مرتضی ، این مرتیکه بی غیرت نیست. من تنها به فکر این بچه ام. چگونه باید بزرگ شود؟ چگونه باید پرورش پیدا کند؟ صدای سرفه های پی در پیش تنم را میلرزاند. از جایم بلند میشوم ، با آن لباسهای کثیف و د مده، موهای جو گندمی ژولیده اش خودش را روی تشکی میاندازد که همیشه خدا برای نشنگی اش پهن است. متکای لوله ای را زیر دستش میگذارد و با خنده کریهی میگوید: – دارم از گشنگی میمیرم! به چی بده بخوریم. کاش بمیرد به آشپزخانه میروم. مایع کتلتی که با هزار اوغ و آه و پیس و فیس درست کرده بودم را بیرون میاورم. نمیدانستم که همه این پیس و فیسها به خاطره حاملگی ست! غرق فکر ، دانه دانه کتلتها را در دستم تاب میدهم، گاهی که بویش تند زیر دماغم میزند سرم را میچرخانم و لبم را جمع میکنم.
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%af%d8%b3%d8%aa-%d8%ae%d8%b7-%d8%ae%d8%af%d8%a7-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
۵.۳k
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.