تا به امروز تو زندگی ام آرامش نسبی برقرار بوده، نمی خوام
تا به امروز تو زندگی ام آرامش نسبی برقرار بوده، نمی خوام با اومدن کسی بهم بریزه، نمی خوام اوضاعم خراب بشه؛ پس به کسی احتیاج دارم که آروم ترم کنه؛ فعلا! |
سر تکان میدهم و او مینشیند؛ بعد از بستن کمربند و تک بوقی راهی میشود! سیخ سیخ در سرمای زمستان ایستاده ام؛ در عین بد بودن؛ در عین اینهمه اژدها نماییها. چقدر خوب است! با او حس آرامش دارم. چون حس میکنم خودش است. خوده خودش. دوستهای اطرافم با اینکه هم جنس اند؛ اما کنارشان امنیت روانی ندارم. حس آشنا و خوبی دارد که تابه حال در کنار حرفهای تیز کسی نداشته ام! او تیز است در عین حال نرم، هی عصبانیم می کند و میخواهی به رویش برگردی؛ اما وقتی آرامشش را می بینی ناخوداگاه آرام میشوی! باید خودم را اصلاح کنم. اینکه هر لحظه نگران حالت قیافه ام هستم اصلا از نگاه رهام قشنگ نیست و فهمیده ام چقدر از آدمهای ظاهر بین بدش می آید! نمی توانم. آخر. این همه تغییر برای منی که این قدر به تیپ و کلاس کاری و قیافه دیگران اهمیت میدهد نشدنی است؟ اگر رهام این قدر جذاب و مردانه نبود عمرا همراهیش می کردم؛ اما… خب چه کنم؟ نمی شود با یک بی ترکیب کریه المنظر رابطه برقرار کرد… اصلا در خونم نیست. از این لحاظ کاملا دو قطب مخالفیم. فقط خدا به خیر بگذراند؟ خسته و کوفته از پژوهش سرا برمی گردم. با همان بوتهای قهوه ای و پالتوی کلفتم روی مبل مینشینم! دلم قهوه میخواد… خیلی. دو سه روزی از دیدارم با رهام می گذرد. دلم میخواهد بازهم ببینمش و دقیقا از همان روز تابه حال سعی میکنم که شبیه او قاطعانه و محکم باشم. جواب هایم حساب شده و منطقی باشد. می توانم چون روحیه رسمی بودن رادارم؛ اما… کاش روبه روی خودش همچین توقعی را از من نداشت! یادش که زنده میشود باور کن ناخودآگاه یاد کوه و صلابتش می افتم! نمی دانم چرا این سرو تنومند را جور دیگری دوست دارم. نمیدانم چرا این اقتدار برایم دلچسب تر از این صورت فریبند ست!
امروز با این همه کار و سروکله زدن با بچه های آزمایشگاه و خستگی، هیچ چیز نمیدانم… نمیدانم که چرا میتوانم مرد ازدواج کرده ای را که بچه دارد دلخواهم
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%a7%db%8c%d9%86%d8%ac%d8%a7-%d8%b2%d9%86%db%8c-%d8%b9%d8%a7%d8%b4%d9%82%d8%a7%d9%86%d9%87-%d9%85%db%8c-%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d8%af/
سر تکان میدهم و او مینشیند؛ بعد از بستن کمربند و تک بوقی راهی میشود! سیخ سیخ در سرمای زمستان ایستاده ام؛ در عین بد بودن؛ در عین اینهمه اژدها نماییها. چقدر خوب است! با او حس آرامش دارم. چون حس میکنم خودش است. خوده خودش. دوستهای اطرافم با اینکه هم جنس اند؛ اما کنارشان امنیت روانی ندارم. حس آشنا و خوبی دارد که تابه حال در کنار حرفهای تیز کسی نداشته ام! او تیز است در عین حال نرم، هی عصبانیم می کند و میخواهی به رویش برگردی؛ اما وقتی آرامشش را می بینی ناخوداگاه آرام میشوی! باید خودم را اصلاح کنم. اینکه هر لحظه نگران حالت قیافه ام هستم اصلا از نگاه رهام قشنگ نیست و فهمیده ام چقدر از آدمهای ظاهر بین بدش می آید! نمی توانم. آخر. این همه تغییر برای منی که این قدر به تیپ و کلاس کاری و قیافه دیگران اهمیت میدهد نشدنی است؟ اگر رهام این قدر جذاب و مردانه نبود عمرا همراهیش می کردم؛ اما… خب چه کنم؟ نمی شود با یک بی ترکیب کریه المنظر رابطه برقرار کرد… اصلا در خونم نیست. از این لحاظ کاملا دو قطب مخالفیم. فقط خدا به خیر بگذراند؟ خسته و کوفته از پژوهش سرا برمی گردم. با همان بوتهای قهوه ای و پالتوی کلفتم روی مبل مینشینم! دلم قهوه میخواد… خیلی. دو سه روزی از دیدارم با رهام می گذرد. دلم میخواهد بازهم ببینمش و دقیقا از همان روز تابه حال سعی میکنم که شبیه او قاطعانه و محکم باشم. جواب هایم حساب شده و منطقی باشد. می توانم چون روحیه رسمی بودن رادارم؛ اما… کاش روبه روی خودش همچین توقعی را از من نداشت! یادش که زنده میشود باور کن ناخودآگاه یاد کوه و صلابتش می افتم! نمی دانم چرا این سرو تنومند را جور دیگری دوست دارم. نمیدانم چرا این اقتدار برایم دلچسب تر از این صورت فریبند ست!
امروز با این همه کار و سروکله زدن با بچه های آزمایشگاه و خستگی، هیچ چیز نمیدانم… نمیدانم که چرا میتوانم مرد ازدواج کرده ای را که بچه دارد دلخواهم
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%a7%db%8c%d9%86%d8%ac%d8%a7-%d8%b2%d9%86%db%8c-%d8%b9%d8%a7%d8%b4%d9%82%d8%a7%d9%86%d9%87-%d9%85%db%8c-%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d8%af/
۲.۴k
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.