از میان زباله ها پارت ۱۳
از میان زباله ها پارت ۱۳
اشکان از خجالت لب به دندون گزید و از جاش بلند شد و دوید تو اتاقش و درو بست و باز صدای خنده و شوخی برادرها و شوهرخواهراش بلند شد رو تخت نشست و سرشو بین دستاش گرفت چرا نمیتونست حرف بزنه؟چرا این شرم باعث بستن زبونش میشد؟ولی دیگه وقت حرف زدن بود باید شرم و حیارو کنار میذاشت و حرف دلشو میزد درسته که دختر خاله سمیه دختر خوبی بود تحصیل کرده بود و نجیب اما از نظر اشکان هیچکس گیتی نمیشد رو تخت دراز کشید و زیر لب زمزمه کرد:
گرد جهان گردیده ام خوبان فراوان دیده ام اما تو چیز دیگری
******************************
با صدای تینا از خواب بیدار شد:
دکتر بلند شید داروهاتونو اوردم
اشکان از جاش بلند شد و رو تخت نشست تو قفسه سینه اش احساس سوزش عجیبی داشت دستشو روی قلبش گذاشت و با اخرین توانش لب زد:
حالم خوب نیست
تینا باسرعت شروع به چک کردن وضعیتش کرد و همونطور که داشت برای بهتر کردن حال بیمارش تلاش میکرد پرستارو صدا زد چند دقیقه طول کشید تا وضعیت اشکان نرمال بشه و تینا طلبکارانه بالای سرش بایسته و با ملایمت شروع بحرف زدن کنه:
دکتر چرا با خودتون اینکارو میکنید؟چی تو گذشته وجود داره چسبیدید بهش؟نمیخواید یکم به خودتون فکر کنید؟واقعا چیزی تو این زندگی وجود نداره فقط یکم شمارو به دنیا امیدوار کنه؟
اشکان پتو رو تا زیر گلوش بالا کشید:
میخوام استراحت کنم
-میخواید منو دست بسر کنید
+دختر باهوشی هستی
-فهمیدنش خیلی هوش نمیخواد
+پس برو بذار بخوابم
-من اخرش میفهمم شما چتونه
+اره میفهمی خیلی هم زود میفهمی
صداشو پایین اورد و جوری که تینا نشنوه گفت:
فقط اون موقع دیگه نمیخوای سر به تنم باشه
تینا که فقط قسمت اول حرفاشو شنیده بود گفت:
مشتاق شنیدن هستم
+میگم ولی نه الان چون میترسم حرفام نصفه بمونه بقیه اشو اون دنیا مجبور شی ازم بپرسی
-خدا نکنه فعلا استراحت کنید من میرم پیش دکتر حکمت زود برمیگردم اگه مشکلی پیش اومد صدام کنید
+تو مریض دیگه ای بجز من نداری؟
-خسته شدید از دستم؟
+اخه همه اش اینجایی
-مریضامو دکتر حکمت سپردن به بقیه رزیدنتا خودم هم بیکارم درضمن این مریض برام مهمه
+بقیه مهم نیستن؟
-به اندازه ی شما نه
+چرا؟
-دلیلشو نمیدونم #از_میان_زباله_ها
اشکان از خجالت لب به دندون گزید و از جاش بلند شد و دوید تو اتاقش و درو بست و باز صدای خنده و شوخی برادرها و شوهرخواهراش بلند شد رو تخت نشست و سرشو بین دستاش گرفت چرا نمیتونست حرف بزنه؟چرا این شرم باعث بستن زبونش میشد؟ولی دیگه وقت حرف زدن بود باید شرم و حیارو کنار میذاشت و حرف دلشو میزد درسته که دختر خاله سمیه دختر خوبی بود تحصیل کرده بود و نجیب اما از نظر اشکان هیچکس گیتی نمیشد رو تخت دراز کشید و زیر لب زمزمه کرد:
گرد جهان گردیده ام خوبان فراوان دیده ام اما تو چیز دیگری
******************************
با صدای تینا از خواب بیدار شد:
دکتر بلند شید داروهاتونو اوردم
اشکان از جاش بلند شد و رو تخت نشست تو قفسه سینه اش احساس سوزش عجیبی داشت دستشو روی قلبش گذاشت و با اخرین توانش لب زد:
حالم خوب نیست
تینا باسرعت شروع به چک کردن وضعیتش کرد و همونطور که داشت برای بهتر کردن حال بیمارش تلاش میکرد پرستارو صدا زد چند دقیقه طول کشید تا وضعیت اشکان نرمال بشه و تینا طلبکارانه بالای سرش بایسته و با ملایمت شروع بحرف زدن کنه:
دکتر چرا با خودتون اینکارو میکنید؟چی تو گذشته وجود داره چسبیدید بهش؟نمیخواید یکم به خودتون فکر کنید؟واقعا چیزی تو این زندگی وجود نداره فقط یکم شمارو به دنیا امیدوار کنه؟
اشکان پتو رو تا زیر گلوش بالا کشید:
میخوام استراحت کنم
-میخواید منو دست بسر کنید
+دختر باهوشی هستی
-فهمیدنش خیلی هوش نمیخواد
+پس برو بذار بخوابم
-من اخرش میفهمم شما چتونه
+اره میفهمی خیلی هم زود میفهمی
صداشو پایین اورد و جوری که تینا نشنوه گفت:
فقط اون موقع دیگه نمیخوای سر به تنم باشه
تینا که فقط قسمت اول حرفاشو شنیده بود گفت:
مشتاق شنیدن هستم
+میگم ولی نه الان چون میترسم حرفام نصفه بمونه بقیه اشو اون دنیا مجبور شی ازم بپرسی
-خدا نکنه فعلا استراحت کنید من میرم پیش دکتر حکمت زود برمیگردم اگه مشکلی پیش اومد صدام کنید
+تو مریض دیگه ای بجز من نداری؟
-خسته شدید از دستم؟
+اخه همه اش اینجایی
-مریضامو دکتر حکمت سپردن به بقیه رزیدنتا خودم هم بیکارم درضمن این مریض برام مهمه
+بقیه مهم نیستن؟
-به اندازه ی شما نه
+چرا؟
-دلیلشو نمیدونم #از_میان_زباله_ها
۴.۲k
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.