نریز باده که دستی به زلف یار ندارم
نریز باده که دستی به زلف یار ندارم
دلم گرفته و کاری به روزگار ندارم
کدام کوچهی تنگی؟ کدام کافهی دنجی؟
که هیچ جای جهان با کسی قرار ندارم
نشسته گَرد به خانه، نگیر خرده که من هم
مسافری که بگیرد مرا به کار، ندارم
ببند پنجرهها را، ببند پنجرهها را-
-به روی من که امیدی به انتظار ندارم
بگو به مرگ بگیرد تمام هستیِ من را
به جز فراق که چیزی در اختیار ندارم
اگر به خانهی من آمدی، چراغ بیاور
که هیچ صبح سپیدی به شام تار ندارم...
دلم گرفته و کاری به روزگار ندارم
کدام کوچهی تنگی؟ کدام کافهی دنجی؟
که هیچ جای جهان با کسی قرار ندارم
نشسته گَرد به خانه، نگیر خرده که من هم
مسافری که بگیرد مرا به کار، ندارم
ببند پنجرهها را، ببند پنجرهها را-
-به روی من که امیدی به انتظار ندارم
بگو به مرگ بگیرد تمام هستیِ من را
به جز فراق که چیزی در اختیار ندارم
اگر به خانهی من آمدی، چراغ بیاور
که هیچ صبح سپیدی به شام تار ندارم...
۲.۷k
۰۶ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.