یه کم طولانیه ولی خوندنش خالی از لطف نیست
یه کم طولانیه ولی خوندنش خالی از لطف نیست
شیرینی بعد از تلخی
این بار پیغام از شمالیترین منطقه جبهه یعنی اطراف شلمچه بود. اوضاع آنجا بسیار شلوغ شده بود. ما را طلبیدند تا روحیه بچهها را تقویت کنم. من به اتفاق چند تن از دوستان به سمت غرب حرکت کردیم. دوستان عبارت بودند از آقای حاج سیدعلی آقای لاجوردی که فرش فروش و اهل قم است. مرحوم حاج محمد مقدم، حاج علی حاج باقری و آقای حاج میرزا حبیبالله امینالواعظین که اهل کرج و از اولیاالله است. وی گاهی با من به جبهه آمده با آن که پیرمرد بود تا صف مقدم جلو میآمد من از او امید شفاعت دارم.
مقدار زیادی پول که از مردم و هیأتها جمعآوری کرده بودیم و یک ساک پر شده بود همراه داشتیم. من معمولا با خود پول میبردم تا اگر نیاز ضروری هست برطرف سازیم پولها زیر نظر فرمانده لشکر و برای خرید زرق و برق و مایحتاج دیگر به مصرف میرسید.
با آن دوستان شب را در همدان ماندیم هوا خیلی سرد بود. سپس به سنندج رفتیم و یک روز آنجا ماندیم و برای مردم سخنرانی کردیم. از آنجا به شهری دیگر و بعد از آن به شهری دیگر و بعد از آن به سقز رفتیم. برادر حاج همت فرمانده سپاه آنجا بود سه شب در آنجا ماندیم و برای رزمندگان سخنرانی کردیم که بسیار موثر واقع شد. سپس به بانه رفتیم تا از آنجا راهی حلبچه شویم.
جادهها خیلی ناامن بود و ما زیر چتر امنیتی نیروهای کنترل جاده ساعت چهار بعداز ظهر به بانه رسیدیم. نم نم باران میآمد. با دوستان در شهر بانه مقداری قدم زدیم. آنها گفتند حاج آقا اینجا برای ما خیلی دلگیر است. بیا برگردیم گفتم آمدهایم که به حلبچه برویم. تازه جادهها خیلی ناامن است چگونه میتوانیم در شب تاریک برگردیم. صبر کندی و تلخی این دلگیری را تحمل کنید چه بسا در ورای بسیار از تلخیها شیرنی وجود دارد. امشب را هم میمانیم اگر نخواستند فردا برمیگردیم. به سپاه رفتیم و خودمان را معرفی کردیم. نیروهای آنجا از آذربایجان روحانی سپاه مرا شناخت و از من خواست که بعد از نماز سخنرانی کنم. یک ساعتی برایشان سخنرانی کردم. در بین نیروها چند تن از سپاهیان آشنای تهرانی هم حضور داشتند. بعد از نماز با هم سر سفره شام نشستیم. حاجی بخشی هم که از حلبچه میآمد دوربین در دست از راه رسید و کنار ما نشست.
در این اثنا شخصی آمد و گفت: حاج آقا جوانی به نام لطفی که اهل تسنن است آمده و میخواهد شما را ببیند. هر چه فکر کردم سابقهای از او در ذهنم نیافتم گفتم بگو بیاید. دیدم جوانی 25-26 ساله است و کمی هم میلنگد. کنارم نشست و بعد از احوالپرسی مختصری گفت: حاج آقا اگر باران نیامده بود از خانه تا اینجا سینهخیز خدمتتان میرسیدم. ملاقات با شما تا این اندازه برایم مهم و باارزش است. این سخن حالم را منقلب ساخت. که چگونه خداوند بزرگ با آن که پرونده خوبی نزدش ندارم اینگونه چهره مرا در بین مردم محبوب و عزیز کرده است. گفت ما 14 نفر هستیم آنها را به خانه دعوت کردهام و همگی حضور شما را در جمع خود طلب میکنیم.
سرسفره شام بودیم و هنوز لقمهای بیش نخورده بودیم با شنیدن این حرفها از بچهها سپاه گفتند: حاج آقا این جا کردستان است و اوضاع خیلی بحرانی و خطرناک است شما با چه جراتی میخواهید به خانه یک ناشناس بروید؟ اگر حتما میخواهید بروید ما هم با شما بیایم گفتم نه اما سرانجام یک نفر از آنها گفت که من حتما باید با شما بیایم. بلند شد و خود را مسلح کرد حاج بخشی هم حرکت کرد. هم سفرانم نیز همراهی کردند. آن جوان خوشحال شد و با هم به خانهشان رفتیم.
پس از دقایقی دوستان او نیز وارد شدن جمعا 14 نفر بودند. آنها گفتند که توسط یکی از دوستانشان که شهید شده به مذهب تشیع درآمدند. میگفتند که آن شهید هم با شنیدن نوارهایی از دهه محرم و ماه رمضان شما شیعه شده بود. وصیتنامه او را که خونآلود و حاوی مطالب پرمعنایی از حضرت سیدالشهدا بود قاب گرفته بودند.
همه از این که ساعتی در کنار ما هستند خوشحال و مسرور بودند. آنها گفتند که والدینشان از این مسائل خبر ندارند. آقای لطفی اسم خود را حسین گذاشته بود. در آنجا فرصت را غنیمت شمرده بخشی از دعای کمیل را خواندیم و توسلی به حضرت علی (ع) پیدا کردیم. مجلس بسیار خوبی شد یک ساعت در آن فضای معنوی دعا خواندیم و گریه کردیم که دست کمی از شب بیست و یکم ماه رمضان نداشت.
همه آن بچههای پاک و مخلص عضو سپاه شد و به گروه پیشمرگان پیوسته بودند. از اوضاع و احوالشان جویا شدیم گفتند حاج آقا ما اینجا مشکل زمین داریم. زمین به ما میدهند ولی پولی برای پرداخت مبلغ آن نداریم. خوشبختانه ساک پر از پول پیش ما بود ومبلغ مورد نیازشان را دادیم. یکی از آنها هم میخواست ازدواج کند و پول نداشت. صدهزار تومان هم به او دادیم. آنها بسیار شاد و خوشحال و دلگرم شدند.
آن شب که از مجلس بیرون
شیرینی بعد از تلخی
این بار پیغام از شمالیترین منطقه جبهه یعنی اطراف شلمچه بود. اوضاع آنجا بسیار شلوغ شده بود. ما را طلبیدند تا روحیه بچهها را تقویت کنم. من به اتفاق چند تن از دوستان به سمت غرب حرکت کردیم. دوستان عبارت بودند از آقای حاج سیدعلی آقای لاجوردی که فرش فروش و اهل قم است. مرحوم حاج محمد مقدم، حاج علی حاج باقری و آقای حاج میرزا حبیبالله امینالواعظین که اهل کرج و از اولیاالله است. وی گاهی با من به جبهه آمده با آن که پیرمرد بود تا صف مقدم جلو میآمد من از او امید شفاعت دارم.
مقدار زیادی پول که از مردم و هیأتها جمعآوری کرده بودیم و یک ساک پر شده بود همراه داشتیم. من معمولا با خود پول میبردم تا اگر نیاز ضروری هست برطرف سازیم پولها زیر نظر فرمانده لشکر و برای خرید زرق و برق و مایحتاج دیگر به مصرف میرسید.
با آن دوستان شب را در همدان ماندیم هوا خیلی سرد بود. سپس به سنندج رفتیم و یک روز آنجا ماندیم و برای مردم سخنرانی کردیم. از آنجا به شهری دیگر و بعد از آن به شهری دیگر و بعد از آن به سقز رفتیم. برادر حاج همت فرمانده سپاه آنجا بود سه شب در آنجا ماندیم و برای رزمندگان سخنرانی کردیم که بسیار موثر واقع شد. سپس به بانه رفتیم تا از آنجا راهی حلبچه شویم.
جادهها خیلی ناامن بود و ما زیر چتر امنیتی نیروهای کنترل جاده ساعت چهار بعداز ظهر به بانه رسیدیم. نم نم باران میآمد. با دوستان در شهر بانه مقداری قدم زدیم. آنها گفتند حاج آقا اینجا برای ما خیلی دلگیر است. بیا برگردیم گفتم آمدهایم که به حلبچه برویم. تازه جادهها خیلی ناامن است چگونه میتوانیم در شب تاریک برگردیم. صبر کندی و تلخی این دلگیری را تحمل کنید چه بسا در ورای بسیار از تلخیها شیرنی وجود دارد. امشب را هم میمانیم اگر نخواستند فردا برمیگردیم. به سپاه رفتیم و خودمان را معرفی کردیم. نیروهای آنجا از آذربایجان روحانی سپاه مرا شناخت و از من خواست که بعد از نماز سخنرانی کنم. یک ساعتی برایشان سخنرانی کردم. در بین نیروها چند تن از سپاهیان آشنای تهرانی هم حضور داشتند. بعد از نماز با هم سر سفره شام نشستیم. حاجی بخشی هم که از حلبچه میآمد دوربین در دست از راه رسید و کنار ما نشست.
در این اثنا شخصی آمد و گفت: حاج آقا جوانی به نام لطفی که اهل تسنن است آمده و میخواهد شما را ببیند. هر چه فکر کردم سابقهای از او در ذهنم نیافتم گفتم بگو بیاید. دیدم جوانی 25-26 ساله است و کمی هم میلنگد. کنارم نشست و بعد از احوالپرسی مختصری گفت: حاج آقا اگر باران نیامده بود از خانه تا اینجا سینهخیز خدمتتان میرسیدم. ملاقات با شما تا این اندازه برایم مهم و باارزش است. این سخن حالم را منقلب ساخت. که چگونه خداوند بزرگ با آن که پرونده خوبی نزدش ندارم اینگونه چهره مرا در بین مردم محبوب و عزیز کرده است. گفت ما 14 نفر هستیم آنها را به خانه دعوت کردهام و همگی حضور شما را در جمع خود طلب میکنیم.
سرسفره شام بودیم و هنوز لقمهای بیش نخورده بودیم با شنیدن این حرفها از بچهها سپاه گفتند: حاج آقا این جا کردستان است و اوضاع خیلی بحرانی و خطرناک است شما با چه جراتی میخواهید به خانه یک ناشناس بروید؟ اگر حتما میخواهید بروید ما هم با شما بیایم گفتم نه اما سرانجام یک نفر از آنها گفت که من حتما باید با شما بیایم. بلند شد و خود را مسلح کرد حاج بخشی هم حرکت کرد. هم سفرانم نیز همراهی کردند. آن جوان خوشحال شد و با هم به خانهشان رفتیم.
پس از دقایقی دوستان او نیز وارد شدن جمعا 14 نفر بودند. آنها گفتند که توسط یکی از دوستانشان که شهید شده به مذهب تشیع درآمدند. میگفتند که آن شهید هم با شنیدن نوارهایی از دهه محرم و ماه رمضان شما شیعه شده بود. وصیتنامه او را که خونآلود و حاوی مطالب پرمعنایی از حضرت سیدالشهدا بود قاب گرفته بودند.
همه از این که ساعتی در کنار ما هستند خوشحال و مسرور بودند. آنها گفتند که والدینشان از این مسائل خبر ندارند. آقای لطفی اسم خود را حسین گذاشته بود. در آنجا فرصت را غنیمت شمرده بخشی از دعای کمیل را خواندیم و توسلی به حضرت علی (ع) پیدا کردیم. مجلس بسیار خوبی شد یک ساعت در آن فضای معنوی دعا خواندیم و گریه کردیم که دست کمی از شب بیست و یکم ماه رمضان نداشت.
همه آن بچههای پاک و مخلص عضو سپاه شد و به گروه پیشمرگان پیوسته بودند. از اوضاع و احوالشان جویا شدیم گفتند حاج آقا ما اینجا مشکل زمین داریم. زمین به ما میدهند ولی پولی برای پرداخت مبلغ آن نداریم. خوشبختانه ساک پر از پول پیش ما بود ومبلغ مورد نیازشان را دادیم. یکی از آنها هم میخواست ازدواج کند و پول نداشت. صدهزار تومان هم به او دادیم. آنها بسیار شاد و خوشحال و دلگرم شدند.
آن شب که از مجلس بیرون
۱.۷k
۲۰ مهر ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.