رمان سکوت
نویسنده: زهرا علیپور
ژانر: عاشقانه
تعداد صفحات: 173
بخشی از داستان:
قدم می گذاشتم..
قدم می گذاشتم بر جاده ای سست که باعث نشانگر سست بودن اطرافیانش بود..
که بیانگر تهی بودن همه چیزش است..هوای پر از حسرت اطرافم را بلعیدم..باز هم بغضم در گلویم جاگیر شده بود..
با پشت دست سردم چشمهای خیس از اشکم را که بغض شکسته و هراسانم بانی اش بود را زدودم..
به دستهای خشکم خیره شدم..می لرزیدن..تلخی روزگار..سختی زندگی..
همه مسببش بودند..
به در آهنی آشنایم رسیدم..همین در کافی بود تا همه بفهمند که ما بدبخت ترین انسان های زمینیم..
کلید را از اعماق جیب سردم یافتم و روی قفل گذاشتم..با چرخش کوتاهی در باز شد..
دستگیره سرد در را که فشردم..لرزش نامحسوسی تمام تن بی رمقم را در بر گرفت..
با لب های خشکیده ام که تنها نجات بخششان ذره ای آب بود زیر لب زمزمه کردم
-خدای غزل!شکرت!
کیف دستی کوچک و رنگ رو رفته ام رو آویزان چوب لباسی پوسیده و میخ شده به دیوار اتاق کردم…با تلخی از اتاق
کوچک چهار متریمان خارج شدم…از فرط خستگی روی زمین گوشه دیوار ترک خورده سرخوردم…یک نگاه کلی به
خونه کردم…یه هال پنج متری با یک آشپزخانه سه متری…و یک اتاق و حموم و دستشویی کوچک…
http://mahroman.xyz/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%b3%da%a9%d9%88%d8%aa-%d8%a8%d8%b1%d8%a7%db%8c-%da%a9%d8%a7%d9%85%d9%be%db%8c%d9%88%d8%aa%d8%b1-%d9%88-%d8%a7%d9%86%d8%af%d8%b1%d9%88/
🔶نظرات خود را در سایت به اشتراک بگذارید🔶
🔷نظرات خود را با ما به اشتراک بگذارید🔷
ژانر: عاشقانه
تعداد صفحات: 173
بخشی از داستان:
قدم می گذاشتم..
قدم می گذاشتم بر جاده ای سست که باعث نشانگر سست بودن اطرافیانش بود..
که بیانگر تهی بودن همه چیزش است..هوای پر از حسرت اطرافم را بلعیدم..باز هم بغضم در گلویم جاگیر شده بود..
با پشت دست سردم چشمهای خیس از اشکم را که بغض شکسته و هراسانم بانی اش بود را زدودم..
به دستهای خشکم خیره شدم..می لرزیدن..تلخی روزگار..سختی زندگی..
همه مسببش بودند..
به در آهنی آشنایم رسیدم..همین در کافی بود تا همه بفهمند که ما بدبخت ترین انسان های زمینیم..
کلید را از اعماق جیب سردم یافتم و روی قفل گذاشتم..با چرخش کوتاهی در باز شد..
دستگیره سرد در را که فشردم..لرزش نامحسوسی تمام تن بی رمقم را در بر گرفت..
با لب های خشکیده ام که تنها نجات بخششان ذره ای آب بود زیر لب زمزمه کردم
-خدای غزل!شکرت!
کیف دستی کوچک و رنگ رو رفته ام رو آویزان چوب لباسی پوسیده و میخ شده به دیوار اتاق کردم…با تلخی از اتاق
کوچک چهار متریمان خارج شدم…از فرط خستگی روی زمین گوشه دیوار ترک خورده سرخوردم…یک نگاه کلی به
خونه کردم…یه هال پنج متری با یک آشپزخانه سه متری…و یک اتاق و حموم و دستشویی کوچک…
http://mahroman.xyz/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%b3%da%a9%d9%88%d8%aa-%d8%a8%d8%b1%d8%a7%db%8c-%da%a9%d8%a7%d9%85%d9%be%db%8c%d9%88%d8%aa%d8%b1-%d9%88-%d8%a7%d9%86%d8%af%d8%b1%d9%88/
🔶نظرات خود را در سایت به اشتراک بگذارید🔶
🔷نظرات خود را با ما به اشتراک بگذارید🔷
۱.۹k
۱۲ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.