به وقت ديدار ، دستانم را گرفت ....
به وقت ديدار ، دستانم را گرفت ....
خيره به نگاهم ....
حرفي داشت براي گفتن ....
اما ....
دل دل کردنش نگرانم ميکرد ....
خدايا ...
چه بود ، حرف نگفته اش ....
آرام فشاري به دستان لرزانش دادم ....
تا بدونه ....
من منتظر به شنيدنم ....
سرش رو پايين انداخت .....
وقتي اين حالش رو ميديم .....
دلشوره عجيبي بهم دست ميداد .....
اما ....
چاره اي نبود ....
بايد حرف دلش رو ميشنيدم ....
آروم صورتش رو بالا اوردم ....
چشمانش پر از اشک بود ....
خدايا چي شده ....
چرا ....
آروم بغلش کردم ....
تا شايد آروم بشه براي گفتن .....
آروم خودش را کنار کشيد ....
به درختي تکيه داد ....
با صداي بلند گريه کرد .....
خدايا ....
کاملا داشتم از پا در ميومدم ....
چي شده بود ....
کنارش رفتم .....
صوردتش را با دو دستم گرفتم ....
و به چشمانش نگاه کردم ....
منم با گريه اون همراه شدم .....
محکم بغلم کرد .....
کنار گوشم گفت ....
گلم ....
گفتم جانم .....
گفت : من رو فراموش کن ....
داستان کوتاه .....N
خيره به نگاهم ....
حرفي داشت براي گفتن ....
اما ....
دل دل کردنش نگرانم ميکرد ....
خدايا ...
چه بود ، حرف نگفته اش ....
آرام فشاري به دستان لرزانش دادم ....
تا بدونه ....
من منتظر به شنيدنم ....
سرش رو پايين انداخت .....
وقتي اين حالش رو ميديم .....
دلشوره عجيبي بهم دست ميداد .....
اما ....
چاره اي نبود ....
بايد حرف دلش رو ميشنيدم ....
آروم صورتش رو بالا اوردم ....
چشمانش پر از اشک بود ....
خدايا چي شده ....
چرا ....
آروم بغلش کردم ....
تا شايد آروم بشه براي گفتن .....
آروم خودش را کنار کشيد ....
به درختي تکيه داد ....
با صداي بلند گريه کرد .....
خدايا ....
کاملا داشتم از پا در ميومدم ....
چي شده بود ....
کنارش رفتم .....
صوردتش را با دو دستم گرفتم ....
و به چشمانش نگاه کردم ....
منم با گريه اون همراه شدم .....
محکم بغلم کرد .....
کنار گوشم گفت ....
گلم ....
گفتم جانم .....
گفت : من رو فراموش کن ....
داستان کوتاه .....N
۱.۲k
۱۸ آبان ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.