پارت 7 سیاه چاله
#یسنا
کوکی:هه امید وارم دیگه تو راه هرزه شدن برتون نگردونیم
چون من یه دختر خجالتی بودم هیچی نگفتم ولی به جام ماه حرف زد
ماه:اولا شما نمیتونید به ما اینجوری بگید حق ندارید و ما به شما نیازی نداریم که برمون گردونید به راه راست شاید این تصمیم خودمون باشه..خب و به شما ربطی نداره سونبه نیم
اترین :دقیقا دوستم راست میگه سونبه خب حالا ما باید بریم خواب گاه
من:بچها لطفا بیاید برید من کار فوری دارماااا
زهرا:بدو بدو😂بچها بریم
اترین :بریم اها مهشید کدوم اتاق ماست
ماه:بریم
#ملینا
رفتیم داخل اتاق بهش نگا کردیم همه داشتیم اتاق رو نگاه میکردیم که یهو یسنا با ذوق گفت
یسنا:واییییی خیلی خوبهههههه عاشق این اتاقم وایی
اترین:اتاق های ما از اینجا خیلیی بزرگ تره ولی اینجا رو خیلی بیشتر دوست دارم
مهشید:منم باهات موافقم دقیقا این جا خدمونی تره
زهرا:بچه ها بیاید بخوابم من خوابم میاد باید فردا زود بلند شیم.
من:اره دقیقا من خوابم میاد
مهشید:منم
ماه:منممممم
اترین:منمم بخوابیم باید زود بلند شیم بخوابیم من برم لباس هام رو بپوشم و دندونم رو مسواک کنم .
همه در حال انجام کار هاشون بودن اول اترین بعد مهشید اونا بغل هم خوابیده بودن ماه و زهرا هم بغل هم هدیه و من و یسنا هم کنار هم دراز کشیدم کمکم چشمام گرم شد و خوابم برد.
خیلی تشنم بود بلند شدم برم اب بخورم بلند شدم رو لباسیم رو پوشیدم چون فق یه تاپ تنم بود.رفتم بیرون و داشتم میرفتم سمت اشپزخانه که به یکی برخوردم زود رفتم عقب که پام به یه چی دوباره برخورد کردم و دوباره او فرد کمرم رو گرفت بهش که نگاه کردم دیدم تهیونگه زود خواستم برم عقب که نذاشتم برم و تند تر گرفتم
تهیونگ:خیلی خوشکلی ..
من:م..میشه ولم کنی
تهیونگ:نه
من:ولم کن باید برم اتاقم
تهیونگ:باشه باشه ولا کردم .
زود ولم کرد و با دو رفتم سمت اتاق درو باز کردم رفتم داخل . .
صبح
داشتیم خودمون رو اماده میکردیم بعد از پنج مین رسیدیم سمت اتاق تمرین رفتیم داخل که دیدم منتظر وایستادن و منتظر ما هستن .......
ادامه دارد...
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پست_جدید
کوکی:هه امید وارم دیگه تو راه هرزه شدن برتون نگردونیم
چون من یه دختر خجالتی بودم هیچی نگفتم ولی به جام ماه حرف زد
ماه:اولا شما نمیتونید به ما اینجوری بگید حق ندارید و ما به شما نیازی نداریم که برمون گردونید به راه راست شاید این تصمیم خودمون باشه..خب و به شما ربطی نداره سونبه نیم
اترین :دقیقا دوستم راست میگه سونبه خب حالا ما باید بریم خواب گاه
من:بچها لطفا بیاید برید من کار فوری دارماااا
زهرا:بدو بدو😂بچها بریم
اترین :بریم اها مهشید کدوم اتاق ماست
ماه:بریم
#ملینا
رفتیم داخل اتاق بهش نگا کردیم همه داشتیم اتاق رو نگاه میکردیم که یهو یسنا با ذوق گفت
یسنا:واییییی خیلی خوبهههههه عاشق این اتاقم وایی
اترین:اتاق های ما از اینجا خیلیی بزرگ تره ولی اینجا رو خیلی بیشتر دوست دارم
مهشید:منم باهات موافقم دقیقا این جا خدمونی تره
زهرا:بچه ها بیاید بخوابم من خوابم میاد باید فردا زود بلند شیم.
من:اره دقیقا من خوابم میاد
مهشید:منم
ماه:منممممم
اترین:منمم بخوابیم باید زود بلند شیم بخوابیم من برم لباس هام رو بپوشم و دندونم رو مسواک کنم .
همه در حال انجام کار هاشون بودن اول اترین بعد مهشید اونا بغل هم خوابیده بودن ماه و زهرا هم بغل هم هدیه و من و یسنا هم کنار هم دراز کشیدم کمکم چشمام گرم شد و خوابم برد.
خیلی تشنم بود بلند شدم برم اب بخورم بلند شدم رو لباسیم رو پوشیدم چون فق یه تاپ تنم بود.رفتم بیرون و داشتم میرفتم سمت اشپزخانه که به یکی برخوردم زود رفتم عقب که پام به یه چی دوباره برخورد کردم و دوباره او فرد کمرم رو گرفت بهش که نگاه کردم دیدم تهیونگه زود خواستم برم عقب که نذاشتم برم و تند تر گرفتم
تهیونگ:خیلی خوشکلی ..
من:م..میشه ولم کنی
تهیونگ:نه
من:ولم کن باید برم اتاقم
تهیونگ:باشه باشه ولا کردم .
زود ولم کرد و با دو رفتم سمت اتاق درو باز کردم رفتم داخل . .
صبح
داشتیم خودمون رو اماده میکردیم بعد از پنج مین رسیدیم سمت اتاق تمرین رفتیم داخل که دیدم منتظر وایستادن و منتظر ما هستن .......
ادامه دارد...
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پست_جدید
۲۵.۰k
۲۳ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.