رمان عشق ابدی پارت ۳۱
#سمانه
داشتم کم کم حاضر میشدم که صدای زنگ گوشیم اومد ....
حسین بود ... ی اتفاق خیلی بد افتاده بود ... من باید میرفتم خونش 😱
باور این جمله حسین برام خیلی سخت بود .... نمیدونستم چی بگم ....
گفتم : باشه من مشکلی ندارم .... میشه آدرس رو بفرستید ؟
+ حتما ،،،،، الان براتون میفرستم ...
_ خیلی ممنون ... خدافظ
+ خدافظ
تلفن رو قطع کردم و منتظر موندم تا ادرس رو بفرسته ... یکم با خودم فکر کردم .... با خودم گفتم : چرا همه چی انقدر زود داره اتفاق می افته ؟؟؟ .... نباید انقدر زود زود جلو بریم .... نگران بودم ..... نمیدونستم آخر این قضیه چی میشه ..... نگران این رابطه ای بودم که قراره واردش بشم ..... این قضیه همه چیِ زندگیم رو بهم ریخته ..... من حتی نگران شادی هم بودم ....
بالاخره بعد از ۵ دقیقه ادرس رو فرستاد ..... این ادرس با خونه ما خیلیییییی فاصله داشته .... سریع حاضر شدم ..... یک آرایش ملیح کردم و از اتاقم رفتم بیرون .....
شادی گفت : خوشگل کردی کجا داری میری ؟؟؟؟
_ هیچ جا ..... زود برمیگردم ...
+ وایسا ببینم .... یعنی چی هیچ جا ؟؟؟؟؟ کجا داری میری ؟؟؟
_ شادی ....
+ بله ؟
_ ول کن .... بزار برگردم ... بهت میگم ...
+ سمانه من نگرانتم .... این چند روزه خیلی فرق کردی .. اگه چیزی شده ، بهم بگو ..... من جای خواهرتم ...
_ مگه من گفتم تو جای خواهرم نیستی قربونت برم ؟
با این جمله یکم خَرِش کردم تا ولم کنه .....
بالاخره بعد از ۲ یا ۳ دقیقه ولم کرد .... در خونه رو باز کردم و کتونی هامو پوشیدم و راه افتادم سمت پارکینگ .... امروز از آقای نصیری مرخصی گرفتم تا برم پیش حسین ..... ولی شادی باید میرفت بیمارستان .....
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم سمت آدرسی که حسین برام فرستاده بود .....
( ساعت ۴:۳۰ )
بالاخره رسیدم .... ی ساختمون خوشگل و شیک بود ..... زنگ در رو زدم .... در با مکث کوتاهی باز شد .... وارد اسانسور شدم و رفتم به طبقه خونه حسین ...... وقتی که رسیدم در برام باز شده بود و حسین دَمِ در منتظر اومدن من بود ..... حسین با همون لبخند همیشگیش از استقبال کرد .... وارد خونه شدم ..... خونه خیلییییی تمیز بود ..... وسایل خونه خیلی شیک و تمیز چیده شده بودن ....
رفتم و روی مبل نشستم .... خیلی خجالت میکشیدم .... هم ذوق داشتم که بلاخره خونه حسین رو دیدم ....
حسین رفت سمت آشپزخونه و دوتا قهوه ریخت و توی سینی گذاشت و اورد ، و یکم با فاصله بغل من نشست .....
#حسین
نمیدونستم چطوری باید سر بحث رو باز کنم .....
۵ دقیقه ای گذشت که پرسید : معدتون دیگه درد نمیکنه ؟؟؟ بهتره ؟؟
_ اره خداروشکر ... خیلی بهتر شدم .... فقط بعضی از وقتا ، یکم جای بخیه ها درد میکنه .... که اونم چیزی نیست 😊
+ خداروشکر ...
_ خانوم پاکدامن ،،،، میشه اسم کوچیکتون رو بپرسم ؟؟؟
+ بله ..... اسمم سمانه هست ...
_ ممنون ...راستش سمانه خانوم .... میخواستم بدونم شما کِی آمادگی این رو دارین تا نقشه رو عملی کنیم ؟؟؟؟
+ راستش .... من هر موقع آمادم .... ولی فقط اینم بگم که .. من بیمارستان هم میرم .... از ساعت ۹ صبح تا ۶ عصر من بیمارستانم ....
_ اها .... باشه مشکلی نداره ....
+ فقط .... چجوری میخوایم شروع کنیم ؟؟؟؟
_ نمیدونم ... هنوز بهش فکر نکردم .... شما نظری ندارید ؟؟؟
+ فکر کنم بهتره شما خودتون موضوع رو ی جور دیگه به آقا فواد بگید .... که مثلاً من با ی دختر آشنا شدم و .......
_ اها .... باشه پس من خودم ی زمان مناسبی این موضوع رو میگم ....
یکم صحبتمونو کنار گذاشتیم و مشغول خوردن قهوه شدیم .....
من هنوز نمیتونستم باور کنم که قراره با ی دختر وارد ی رابطه بشم .... از سمانه بَدَم نمیومد ... ولی برام سخت بود ..... من حتی نباید عاشقش بشم .... چون عمر این رابطه کمه ....
وقتی قهوه تموم شد .... صدای زنگ در اومد 😱
🍁{ به نظرتون بعدش قراره چه اتفاقی بی افته ؟؟ }🍁
#شبنم #رمان #ایوان #عشق #عاشقانه
داشتم کم کم حاضر میشدم که صدای زنگ گوشیم اومد ....
حسین بود ... ی اتفاق خیلی بد افتاده بود ... من باید میرفتم خونش 😱
باور این جمله حسین برام خیلی سخت بود .... نمیدونستم چی بگم ....
گفتم : باشه من مشکلی ندارم .... میشه آدرس رو بفرستید ؟
+ حتما ،،،،، الان براتون میفرستم ...
_ خیلی ممنون ... خدافظ
+ خدافظ
تلفن رو قطع کردم و منتظر موندم تا ادرس رو بفرسته ... یکم با خودم فکر کردم .... با خودم گفتم : چرا همه چی انقدر زود داره اتفاق می افته ؟؟؟ .... نباید انقدر زود زود جلو بریم .... نگران بودم ..... نمیدونستم آخر این قضیه چی میشه ..... نگران این رابطه ای بودم که قراره واردش بشم ..... این قضیه همه چیِ زندگیم رو بهم ریخته ..... من حتی نگران شادی هم بودم ....
بالاخره بعد از ۵ دقیقه ادرس رو فرستاد ..... این ادرس با خونه ما خیلیییییی فاصله داشته .... سریع حاضر شدم ..... یک آرایش ملیح کردم و از اتاقم رفتم بیرون .....
شادی گفت : خوشگل کردی کجا داری میری ؟؟؟؟
_ هیچ جا ..... زود برمیگردم ...
+ وایسا ببینم .... یعنی چی هیچ جا ؟؟؟؟؟ کجا داری میری ؟؟؟
_ شادی ....
+ بله ؟
_ ول کن .... بزار برگردم ... بهت میگم ...
+ سمانه من نگرانتم .... این چند روزه خیلی فرق کردی .. اگه چیزی شده ، بهم بگو ..... من جای خواهرتم ...
_ مگه من گفتم تو جای خواهرم نیستی قربونت برم ؟
با این جمله یکم خَرِش کردم تا ولم کنه .....
بالاخره بعد از ۲ یا ۳ دقیقه ولم کرد .... در خونه رو باز کردم و کتونی هامو پوشیدم و راه افتادم سمت پارکینگ .... امروز از آقای نصیری مرخصی گرفتم تا برم پیش حسین ..... ولی شادی باید میرفت بیمارستان .....
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم سمت آدرسی که حسین برام فرستاده بود .....
( ساعت ۴:۳۰ )
بالاخره رسیدم .... ی ساختمون خوشگل و شیک بود ..... زنگ در رو زدم .... در با مکث کوتاهی باز شد .... وارد اسانسور شدم و رفتم به طبقه خونه حسین ...... وقتی که رسیدم در برام باز شده بود و حسین دَمِ در منتظر اومدن من بود ..... حسین با همون لبخند همیشگیش از استقبال کرد .... وارد خونه شدم ..... خونه خیلییییی تمیز بود ..... وسایل خونه خیلی شیک و تمیز چیده شده بودن ....
رفتم و روی مبل نشستم .... خیلی خجالت میکشیدم .... هم ذوق داشتم که بلاخره خونه حسین رو دیدم ....
حسین رفت سمت آشپزخونه و دوتا قهوه ریخت و توی سینی گذاشت و اورد ، و یکم با فاصله بغل من نشست .....
#حسین
نمیدونستم چطوری باید سر بحث رو باز کنم .....
۵ دقیقه ای گذشت که پرسید : معدتون دیگه درد نمیکنه ؟؟؟ بهتره ؟؟
_ اره خداروشکر ... خیلی بهتر شدم .... فقط بعضی از وقتا ، یکم جای بخیه ها درد میکنه .... که اونم چیزی نیست 😊
+ خداروشکر ...
_ خانوم پاکدامن ،،،، میشه اسم کوچیکتون رو بپرسم ؟؟؟
+ بله ..... اسمم سمانه هست ...
_ ممنون ...راستش سمانه خانوم .... میخواستم بدونم شما کِی آمادگی این رو دارین تا نقشه رو عملی کنیم ؟؟؟؟
+ راستش .... من هر موقع آمادم .... ولی فقط اینم بگم که .. من بیمارستان هم میرم .... از ساعت ۹ صبح تا ۶ عصر من بیمارستانم ....
_ اها .... باشه مشکلی نداره ....
+ فقط .... چجوری میخوایم شروع کنیم ؟؟؟؟
_ نمیدونم ... هنوز بهش فکر نکردم .... شما نظری ندارید ؟؟؟
+ فکر کنم بهتره شما خودتون موضوع رو ی جور دیگه به آقا فواد بگید .... که مثلاً من با ی دختر آشنا شدم و .......
_ اها .... باشه پس من خودم ی زمان مناسبی این موضوع رو میگم ....
یکم صحبتمونو کنار گذاشتیم و مشغول خوردن قهوه شدیم .....
من هنوز نمیتونستم باور کنم که قراره با ی دختر وارد ی رابطه بشم .... از سمانه بَدَم نمیومد ... ولی برام سخت بود ..... من حتی نباید عاشقش بشم .... چون عمر این رابطه کمه ....
وقتی قهوه تموم شد .... صدای زنگ در اومد 😱
🍁{ به نظرتون بعدش قراره چه اتفاقی بی افته ؟؟ }🍁
#شبنم #رمان #ایوان #عشق #عاشقانه
۱۵.۰k
۰۷ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.