✙๖ۣۜD๖ۣۜE๖ۣۜW๖ۣۜO๖ۣۜN✙PART 9✙
✙๖ۣۜD๖ۣۜE๖ۣۜW๖ۣۜO๖ۣۜN✙PART 9✙
◍ توی راه با هم کلی حرف زدین و در مورد قدرت هلت پرسید ◍
✤ ا/ت تو چیکارا میتونی بکنی
○ _ مگه خوناشام ها چیکار میکنن
✤ خوب هرکدوم از ما ها قدرت های خاص خودمون رو در کنار خوناشام بودن داریم ، من میتونم ذهن بخونم
○ _ فک نکنم کشفش کرده باشم
✤ ما کمکت میکنیم کشف کنی
○ _ خوشحالم که اومدم اینجا
✤ ما هم خوشحالیم که اومدی ، راستی تو گشنه نیستی؟
○ _ من ... نه من خوردم
✤ خوبه
◍ و به راهتون ادامه دادین تا اینکه از دور یه عمارت بزرگ رو دیدین ◍
✤ رسیدیم
○ واااااااو شما اینجا زندگی میکنید این عالیه
✤ به خانواده کالن خوش اومدی مینهی کالن
◍ داشت ذوق مرگ میشد و از هیجان چشماش برق میزد که یهو حس کرد دوون پشت سرشه
سرش رو برگردوند و دوون رو دید ترسید و پاش لیز خورد و افتاد زمین ◍
○ _ ت... تا... تو اینجا... چی کار میکنی
◗ هیشششش من واقعی نیستم خیالی هم نیستم اومدم هشدار بدم که جلوی کسی حرفی از ما دو تا نزنی گرفتی ◖
○ _ با... باشه باشه.... اما تو...
◍ نزاشت ا/ت حرفش رو بزنه و مثل روح محو شد ◍
✤ هی ا/ت بلند شو چرا افتادی زمین؟ با می صحبت میکردی
○ _ هیچی هیچی... کسی نبود.. بریم
◍ 2 دقیقه تا عمارت کالن پیاده روی کردین و وقتی رسیدین اونجا همه از دیدن ا/ت خوشحال بودن [ ◌ : آلیس ، ★ : بلا ، ❃ : جاسپر ، ∆ : رزالی ، ✚ : امت ]
◌ وای ا/ت خیلی خوشحالم که دیدمت، من آلیسم
★ سلام مینهی خوش اومدی فقط لطفا از کنار ادوارد بیا این طرف ، ادوارد بیا پیش من
○ _ من که کاری به اون نداشتم :/
✤ ببخشید اون یه کم حساسه
❃ من و آلیس خیلی از دیدنت خوشحال شدیم مینهی
○ _ ممنون از همتون میشه به من اتاقم رو نشون بده؟ لطفا
◌ بیا بهت نشون بدم ، با من بیا
◍ ا/ت با آلیس رفت تطبقه بالا و توی یکی از اتاق ها روی تخت نشست و بعد از رفتن آلیس به فکر فرو رفت ، اتاق دوون جلوی چشمش میومد ، لحضاتی که اونجا با دوون بود ،
داشت تصور میکرد که از شدت خستگی خابش برد و تا صبح خابید ، { خاب دوون رو میدید ، کی میدونه }
✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙
پارت 9
◍ توی راه با هم کلی حرف زدین و در مورد قدرت هلت پرسید ◍
✤ ا/ت تو چیکارا میتونی بکنی
○ _ مگه خوناشام ها چیکار میکنن
✤ خوب هرکدوم از ما ها قدرت های خاص خودمون رو در کنار خوناشام بودن داریم ، من میتونم ذهن بخونم
○ _ فک نکنم کشفش کرده باشم
✤ ما کمکت میکنیم کشف کنی
○ _ خوشحالم که اومدم اینجا
✤ ما هم خوشحالیم که اومدی ، راستی تو گشنه نیستی؟
○ _ من ... نه من خوردم
✤ خوبه
◍ و به راهتون ادامه دادین تا اینکه از دور یه عمارت بزرگ رو دیدین ◍
✤ رسیدیم
○ واااااااو شما اینجا زندگی میکنید این عالیه
✤ به خانواده کالن خوش اومدی مینهی کالن
◍ داشت ذوق مرگ میشد و از هیجان چشماش برق میزد که یهو حس کرد دوون پشت سرشه
سرش رو برگردوند و دوون رو دید ترسید و پاش لیز خورد و افتاد زمین ◍
○ _ ت... تا... تو اینجا... چی کار میکنی
◗ هیشششش من واقعی نیستم خیالی هم نیستم اومدم هشدار بدم که جلوی کسی حرفی از ما دو تا نزنی گرفتی ◖
○ _ با... باشه باشه.... اما تو...
◍ نزاشت ا/ت حرفش رو بزنه و مثل روح محو شد ◍
✤ هی ا/ت بلند شو چرا افتادی زمین؟ با می صحبت میکردی
○ _ هیچی هیچی... کسی نبود.. بریم
◍ 2 دقیقه تا عمارت کالن پیاده روی کردین و وقتی رسیدین اونجا همه از دیدن ا/ت خوشحال بودن [ ◌ : آلیس ، ★ : بلا ، ❃ : جاسپر ، ∆ : رزالی ، ✚ : امت ]
◌ وای ا/ت خیلی خوشحالم که دیدمت، من آلیسم
★ سلام مینهی خوش اومدی فقط لطفا از کنار ادوارد بیا این طرف ، ادوارد بیا پیش من
○ _ من که کاری به اون نداشتم :/
✤ ببخشید اون یه کم حساسه
❃ من و آلیس خیلی از دیدنت خوشحال شدیم مینهی
○ _ ممنون از همتون میشه به من اتاقم رو نشون بده؟ لطفا
◌ بیا بهت نشون بدم ، با من بیا
◍ ا/ت با آلیس رفت تطبقه بالا و توی یکی از اتاق ها روی تخت نشست و بعد از رفتن آلیس به فکر فرو رفت ، اتاق دوون جلوی چشمش میومد ، لحضاتی که اونجا با دوون بود ،
داشت تصور میکرد که از شدت خستگی خابش برد و تا صبح خابید ، { خاب دوون رو میدید ، کی میدونه }
✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙
پارت 9
۱۶.۲k
۲۴ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.