من یک روز میمیرم ،حتی اگر عمرم را پُرکرده باشم و رفتَنم ب
من یک روز میمیرم ،حتی اگر عمرم را پُرکرده باشم و رفتَنم بیُفتد اَواسطِ قرن بعد. دلم برای خودم میسوزد اگر، دنیاگَردی باشم نشسته ،میانِ آدمها که خدا را نفهمیده است... وَ تنها چیزهایی میبیند که هست! وَ واقعیتِ چیزهایی را میپذیرد که لمسَش میکند! وَگاه گاهی هم، سَری به خانه اش می زند، تا غذایش نسوزد یا دخترش از تکالیفِ مدرسه جا نماند.... حتی اگر جهان را حتی اگر کهکشانهای پیدا نشده در آسمانِ خدا را ، ندیده باشم هنوز، نمی خواهم به عادی شدن طعمِ میوه ای فکر کنم که یک روز ،مثلِ همان کهکشانهاجذاب بود برایم ... نگاهِ من به ترشی میوه ای که گاز میزنم، یا هسته ی زردآلویِ ته مانده در دهانم عجیب عوض شده.. که سالهای سال، یک اتفاقِ معمولیِ ساده بود. وَحالا به هر چیزی بارِ آخری اضافه کرده ام: انگار بار آخر است که چای لب سوزِ نبات دارَم را هَم میزنم.... انگار بار آخر است که زرشک پلویِ با مرغ می پزم .... بار آخر ها گرچه پراز حسرت ماندَند ،اما طعمشان جوریست که دیگران هم خوشمزه می دانند گرچه از قول و قرار تو با خودت بی خبر! قبل ترها این طعم ها برایم آنقدر عادی شده بود که لمس کردن برگهای یک گیاه ،به وقت خداشناسی قد تشکراتِ من از خدا کوتاهِ کوتاه است و کَرَمش بلندِ بلند من ،چشمهایم را دوخته ام به همان☝️ که روزی میمیرم میان سالِ هزارو چهارصدُ نمیدانم چند! اما، شک ندارم درآن دنیا ،دلم برای شُکرهایِ نکرده ام زار میزند...
ببخشم...ببخش...👌🍀❤
ببخشم...ببخش...👌🍀❤
۵.۱k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰