من به تو خندیدم، چون که میدانستم, تو به چه دلهره از باغچه
من به تو خندیدم، چون که میدانستم, تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه, سیب را دزدیدی! پدرم از پـی تو تند دوید، و نمیدانستی, باغبان ِ باغچه ی همسایه، پدر پیر من است... من به تو خندیدم, تا که با خنده ی خود، پاسخ عشق تورا , خالصانه بدهم! بغض ِ چشمانت ولی، لرزه انداخت به دستان من و ، سیب ِ دندان زده از دست من افتاد به خاک، دل من گفت برو، چون نمیخواست به خاطر بسپارد گریه ی تلخ تورا ، و من رفتم و هنوز, سال هاست که در ذهن من آرام آرام، حیرت و بغض تو تکرار کنان, میدهد آزارم، و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که: چه میشد اگر باغچه ی خانه ی ما سیب نداشت...*
۶۰۸
۰۱ مهر ۱۳۹۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.