گاهی قدم می زنی تا به چیزی فکر کنی. گاهی هم قدم می زنی تا
گاهی قدم می زنی تا به چیزی فکر کنی. گاهی هم قدم می زنی تا به هیچ چیز فکر نکنی. وقتی از خیال و خاطره، پُری یا وقتی دل و ذهنت پی راه و رهایی است، وسوسه می شوی برای رفتن. قدم هایی بی اراده، پیمودن حجم اتاق، قدم زدن تمام طول پیاده رو و عرض خیابان های شلوغ، عبور از کنار مغازه های کوچک و بزرگ، نگاه های گذرا به آدم های رنگی و کلاغ های سیاه و سفید. و یک سکوت عمیق از صداهای بی نظم درون فکرت. آنقدر می روی تا به خودت که می آیی می بینی گام هایت تو را به خانه ی یک دوست رسانده. در که می زنی نگاه آشنا و آرامی که به استقبالت آمده می بینی. همه ی فکر و خیال های داشته و نداشته ات پشت در جا می ماند و یک حس دلنشین، تمام وجودت را پر می کند. حسی که آرام در دلت می گوید: چقدر قشنگ است که یک دوست خوب برای مبادا هایت داری. کسی که بی حرف و بی سوال آشفتگی های درونت را کنار می زند و دلت را روشن می کند. دوست خوب من می خواهم مهمانت شوم. دلم چراغ می خواهد...
۶.۴k
۰۴ دی ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.