دلم را سپردم به بنگاه دنیا،
دلم را سپردم به بنگاه دنیا،
و هي آگهي دادم اينجا و آنجا،
و هر روز
براي دلم
مشتري آمد و رفت،
و هي اين و آن
سرسري آمد و رفت؛
ولي هيچ کس واقعاً
اتاق دلم را تماشا نکرد،
دلم قفل بود
کسي قفل قلب مرا وا نکرد؛
يکي گفت:
چرا اين اتاق
پر از دود و آه است؛
يکي گفت:
چه ديوارهايش سياه است؛
يکي گفت:
چرا نور اينجا کم است؛
و آن ديگري گفت:
و انگار هر آجرش،
فقط از غم و غصه و ماتم است؛
و رفتند و بعدش
دلم ماند بي مشتري،
و من تازه آن وقت گفتم:
خدايا تو قلب مرا مي خري؟
وفرداي آن روز
خدا آمد و توي قلبم نشست،
و در را به روي همه
پشت خود بست؛
و من روي آن در نوشتم:
ببخشيد،
ديگر
براي شما جا نداريم
از اين پس به جز او
کسي را نداريم...
و هي آگهي دادم اينجا و آنجا،
و هر روز
براي دلم
مشتري آمد و رفت،
و هي اين و آن
سرسري آمد و رفت؛
ولي هيچ کس واقعاً
اتاق دلم را تماشا نکرد،
دلم قفل بود
کسي قفل قلب مرا وا نکرد؛
يکي گفت:
چرا اين اتاق
پر از دود و آه است؛
يکي گفت:
چه ديوارهايش سياه است؛
يکي گفت:
چرا نور اينجا کم است؛
و آن ديگري گفت:
و انگار هر آجرش،
فقط از غم و غصه و ماتم است؛
و رفتند و بعدش
دلم ماند بي مشتري،
و من تازه آن وقت گفتم:
خدايا تو قلب مرا مي خري؟
وفرداي آن روز
خدا آمد و توي قلبم نشست،
و در را به روي همه
پشت خود بست؛
و من روي آن در نوشتم:
ببخشيد،
ديگر
براي شما جا نداريم
از اين پس به جز او
کسي را نداريم...
۴۲۹
۱۱ دی ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.