"سکوت"
"سکوت"
خواستم بگویم دوست دارم خودم را در چشمهای تو ببینم ، لبانم خون زار بود، نگفتم.
پس لب دوختم به سکوتی طولانی ، که یادگار هزار نسل آدم بی تاب قبل از من است...
تنها به تماشای تو قناعت کردم، که سهم های دنیا را به مساوات و عدالت تقسیم نکرده اند.
هزار طلوع و هزار غروب ایستادم بر بلندای غرورم به تماشای تو، که ارتفاع دیدنی بودنت از توان من فراتر رفته این روزها...
خلاصه وقتی میخندی و در انتهای دنیا مست می شوم از تماشا کردن طلوع سرخوشی تو .
نه که بیتاب باشم، نه آموخته ام نگذارم دستهایم ساقه های ترد نوازش شوند...
آموخته ام لبانم را پیش از بوسه خواه شدن به قیر داغ کلماتی بی معنا و تلخ مهر و موم کنم.
اما تماشای تو حدیث دیگری است ، چه حیف که خودت را از چشمهای من نمی بینی...
بعدها، باد لای موهایت خواهد پیچید و یادت خواهد آورد که خیال دستهایم خیال موهایت را هزار بار بافته اند...
و خیال لبهایم خیال تمام تنت را بوسیده اند.
و خیال چشمهایم آنقدر تو را نگاه کرده اند که حک شده ای پشت پلکهایم...
بعدها، جنگ ها که تمام شد، اسماعیل ها که از قربانگاه ها سربلند و سلامت برگشتند، تاریکی که رفت، مجال دوست داشتن که پدید آمد، به مرد سرخوش زندگیت بگو یکی بود، یکی نبود، در عصر یخبندان، آن وقت ها که دوست داشتن از یاد انسان رفته بود، مردی بود که دوستم داشت، طفلک دیوانه.
اما هر بار که خواست حروف متبرک علاقه را بگوید، از زخم دلش خون دوید تا لبانش.
پس آنقدر نگفت، تا عاقبت درخت شد، درختی که سایه ندارد و میوه نمی دهد، اما تا دلت بخواهد صبور است و همه زمستان ها را تاب آورده.
در آن بهار زیبا یادم کن، صنوبر زیبا.
به یاد بیاور که پاییز شدم به شوق تو که پیراهن کوتاه نارنجی فقط به برگهای تن تو می آید ...
خواستم بگویم دوست دارم خودم را در چشمهای تو ببینم ، لبانم خون زار بود، نگفتم.
پس لب دوختم به سکوتی طولانی ، که یادگار هزار نسل آدم بی تاب قبل از من است...
تنها به تماشای تو قناعت کردم، که سهم های دنیا را به مساوات و عدالت تقسیم نکرده اند.
هزار طلوع و هزار غروب ایستادم بر بلندای غرورم به تماشای تو، که ارتفاع دیدنی بودنت از توان من فراتر رفته این روزها...
خلاصه وقتی میخندی و در انتهای دنیا مست می شوم از تماشا کردن طلوع سرخوشی تو .
نه که بیتاب باشم، نه آموخته ام نگذارم دستهایم ساقه های ترد نوازش شوند...
آموخته ام لبانم را پیش از بوسه خواه شدن به قیر داغ کلماتی بی معنا و تلخ مهر و موم کنم.
اما تماشای تو حدیث دیگری است ، چه حیف که خودت را از چشمهای من نمی بینی...
بعدها، باد لای موهایت خواهد پیچید و یادت خواهد آورد که خیال دستهایم خیال موهایت را هزار بار بافته اند...
و خیال لبهایم خیال تمام تنت را بوسیده اند.
و خیال چشمهایم آنقدر تو را نگاه کرده اند که حک شده ای پشت پلکهایم...
بعدها، جنگ ها که تمام شد، اسماعیل ها که از قربانگاه ها سربلند و سلامت برگشتند، تاریکی که رفت، مجال دوست داشتن که پدید آمد، به مرد سرخوش زندگیت بگو یکی بود، یکی نبود، در عصر یخبندان، آن وقت ها که دوست داشتن از یاد انسان رفته بود، مردی بود که دوستم داشت، طفلک دیوانه.
اما هر بار که خواست حروف متبرک علاقه را بگوید، از زخم دلش خون دوید تا لبانش.
پس آنقدر نگفت، تا عاقبت درخت شد، درختی که سایه ندارد و میوه نمی دهد، اما تا دلت بخواهد صبور است و همه زمستان ها را تاب آورده.
در آن بهار زیبا یادم کن، صنوبر زیبا.
به یاد بیاور که پاییز شدم به شوق تو که پیراهن کوتاه نارنجی فقط به برگهای تن تو می آید ...
۳۴.۰k
۱۸ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.