"عشق"
"عشق"
این شعر که اصلا شعر نیست و متن است، مرثیهای است در چهار بند که مرثیه نیست و شرحی است از آنچه بر من میرود زمانی که نگاهت میکنم و صدایم را قطعشده نگه میدارم ، مبادا که آواز دوستت دارم بخوانم در این روزگار مرگ ، که دوستت هم ندارم ...
در این شعر که شعر نیست ، در چهار بند قرار است بنویسم که چطور نفسم بند میآید از دیدنت ، و چطور یاد گرفتهام پشت کلمات پناه بگیرم تا نگویم که دوستت دارم چرا که دوستت ندارم...
در این شعر که شعر نیست قرار است در چهار بند بنویسم من دوستت ندارم ، اما تو آن درخت بلندی که وصیت میکنم مرا زیر شاخسار تو دفن کنند ، در مجاورت ریشههایت تا لبخندت به خاک تراوش کند و برسد به استخوانم و بدینسان بوسهای را تجربه کنم که در زندگی نصیبم نبود.
که هر مردی باید لااقل یک بار توسط تو بوسیده شود " حضرت توت فرنگی "
گرچه من از حسادت این جمله خواهم مرد...
در این شعر که شعر نیست ، قرار است در چهار بند بنویسم آفتابگردان خوشبخت است که رو به سمت خورشید میچرخاند و آدمبرفی بدبخت است که عاشق نور است و این علاقه جانکاه است برایش اما گریزی ندارد آدم برفی. چرا که از عذاب عشق گریزی نیست .
چرا که عشق، رهایی است.
چرا که عشق، نام کوچک انسان است و چه بینام است آدم بی عشق و چه زود از یاد خواهد رفت.
در این شعر که شعر نیست و میتوانست باشد اگر کلماتم تب نمیکردند از تصور حروف تنت ، قرار است بنویسم من در آخرین روز زمین بر بلندای آخرین صخره خواهمایستاد در باد، و طوری که همه بشنوند نام تو را خواهم گفت ، نام عجیب تو را
و بعد در سکوت تمام میشوم ، و این مرگی شایسته است برای مردی که از گفتن دوستت دارم و از شنیدن دوستت دارم به یک میزان گریزان بود...
این شعر که اصلا شعر نیست و متن است، مرثیهای است در چهار بند که مرثیه نیست و شرحی است از آنچه بر من میرود زمانی که نگاهت میکنم و صدایم را قطعشده نگه میدارم ، مبادا که آواز دوستت دارم بخوانم در این روزگار مرگ ، که دوستت هم ندارم ...
در این شعر که شعر نیست ، در چهار بند قرار است بنویسم که چطور نفسم بند میآید از دیدنت ، و چطور یاد گرفتهام پشت کلمات پناه بگیرم تا نگویم که دوستت دارم چرا که دوستت ندارم...
در این شعر که شعر نیست قرار است در چهار بند بنویسم من دوستت ندارم ، اما تو آن درخت بلندی که وصیت میکنم مرا زیر شاخسار تو دفن کنند ، در مجاورت ریشههایت تا لبخندت به خاک تراوش کند و برسد به استخوانم و بدینسان بوسهای را تجربه کنم که در زندگی نصیبم نبود.
که هر مردی باید لااقل یک بار توسط تو بوسیده شود " حضرت توت فرنگی "
گرچه من از حسادت این جمله خواهم مرد...
در این شعر که شعر نیست ، قرار است در چهار بند بنویسم آفتابگردان خوشبخت است که رو به سمت خورشید میچرخاند و آدمبرفی بدبخت است که عاشق نور است و این علاقه جانکاه است برایش اما گریزی ندارد آدم برفی. چرا که از عذاب عشق گریزی نیست .
چرا که عشق، رهایی است.
چرا که عشق، نام کوچک انسان است و چه بینام است آدم بی عشق و چه زود از یاد خواهد رفت.
در این شعر که شعر نیست و میتوانست باشد اگر کلماتم تب نمیکردند از تصور حروف تنت ، قرار است بنویسم من در آخرین روز زمین بر بلندای آخرین صخره خواهمایستاد در باد، و طوری که همه بشنوند نام تو را خواهم گفت ، نام عجیب تو را
و بعد در سکوت تمام میشوم ، و این مرگی شایسته است برای مردی که از گفتن دوستت دارم و از شنیدن دوستت دارم به یک میزان گریزان بود...
۳۴.۸k
۲۲ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.