تو همانی ، همان
تو همانی ، همان
عاشقی که همیشه ترس از دست دادن را داشتی. آنقدر که هیچ وقت گذر زمان و لذت رابطه را نفهمیدی.
تو همانی
همان که برایت 'آخر' مهم بود، 'عاقبت' مهم بود، همان که همیشه میگفتی شب فرا رسیده، در حالی که صبح در راه بود.
همانی که ترس ابراز محبت را داشتی، ترس عاشق شدن و عاشق کردن، ترسِ از نگاه و آغوش و امنیت ، ترس های تو خالی
همیشه از نور میترسیدی و به سیاهی پناه میبردی، هیچوقت نفهمیدی 'خودت' را ، 'کسی' را ، 'زندگی' را و گذر این زمان را.
تو همانی
همان که وقتی قصه به پایان می رسد، گوشه ای مینشینی و حسرت روز های رفته را میخوری.
و من نیز همانم
همان که هنوز در گوشه ای از خاطراتت در حال عاشقی هستم و خاک میخورم تا تو نترسی ...
عاشقی که همیشه ترس از دست دادن را داشتی. آنقدر که هیچ وقت گذر زمان و لذت رابطه را نفهمیدی.
تو همانی
همان که برایت 'آخر' مهم بود، 'عاقبت' مهم بود، همان که همیشه میگفتی شب فرا رسیده، در حالی که صبح در راه بود.
همانی که ترس ابراز محبت را داشتی، ترس عاشق شدن و عاشق کردن، ترسِ از نگاه و آغوش و امنیت ، ترس های تو خالی
همیشه از نور میترسیدی و به سیاهی پناه میبردی، هیچوقت نفهمیدی 'خودت' را ، 'کسی' را ، 'زندگی' را و گذر این زمان را.
تو همانی
همان که وقتی قصه به پایان می رسد، گوشه ای مینشینی و حسرت روز های رفته را میخوری.
و من نیز همانم
همان که هنوز در گوشه ای از خاطراتت در حال عاشقی هستم و خاک میخورم تا تو نترسی ...
۱۰۶.۳k
۲۳ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.