60
#60
عشق ووفش💜♾️💙
نیکا: باشع
با بچه ها از مغازه رفتیم بیرون و همه چیز هامو گرفتم
رفنیم خونع خیلی خسته بودم ساعت 11 شب بود
بچه ها همه رفتن که همونجا بیهوش شدم عه خستگی
ارسلان: عشقم خابیدی
نیکا: اره(با کلافگی)
ارسلان: دبدم کلافس نشستم رو مبل اونم دراز بود دستمو رو گونش گذاشتم
چیشده
نیکا: ارسلان میترسم
ارسلان: از چی
نیکا: خانوادت
ارسلان: مگه بت نگفتم فراموشش کن
نیکا: چرا گفتی ولی نمیشه
ارسلان: بیا بغلم تا باهم فراموش کنیم
نیکا: نشیتم و سرمو گذاشتم رو سینش و ارسلانم خاطره های بچگی هاشو تعریف میکرد که خابم برد
ارسلان: بغلش کردم و گذاشتمش رو تخت و خودمم کنارش خابیدم
صبح ساعت 10
ارسلان: نیکا فدات شم پاشو شناسنامه و وسایل و جمع کن بریم برا کارای عقد که فردا عقد کنیم پس فرداهم عروسی
نیکا: یاشع الان اماده میشم
سریع اماده شدم و وسایلی مه نیاز بود و جمع کردم و رفتم پایین دیدم ارسلانم امادس و داره کیک و ابمیوه میخوره یکی هم برا من کذاش
ارسلان: بیا بخور تا بریم
نیکا: باش
سریع خوردمو رفتیم و کاذارو انحام دادیم فردا ساعت 11 صبح تاریخ عقدمون شد
ارسلان: خب ایتم از محضر و کاراش بریم خونه
نیکا: باش
همونجور گذست شب شد و خابیدیم صبح هم ساعت 8 با ارسلان رفتم ارایشگاه و ارسلانم رف خودش ارایشگاه
من لباسی که برای عقد گرفتم و پوشیدم و ارسلانم شلوار و یه پیراهن سفید پوشید و اومد دنبالم و رفتیم واسه تالار
دخترا همه بودن با پسرا دوستای قدیم ارسلان و همه رو دعوت کردیم رفتیم و عقدم نموم شد
روز عروسی ساعت 11 صبح🗿
50 تا کام عروسی داریم ولی اتفاقات رمان ادامه داره😂فلن لباسای عقد و مجلسی دخترا رو پست میکنم تا عروسی که میشه پارت بعد لباس عروسو و لباسای دخترا و لباسای پسرا و انگشترا و تالار میزارم خونشونم همونه که از ارسلانه ولی باز پست میکنم اکه شد
بچه ها شرمنده نیسم ما اومدیم روستا خونه ی مامان بزرگم لینا اصن نت بالا نمیاد صب کنین تا دوشنبه سه شنبه برمیگردم🙂
عشق ووفش💜♾️💙
نیکا: باشع
با بچه ها از مغازه رفتیم بیرون و همه چیز هامو گرفتم
رفنیم خونع خیلی خسته بودم ساعت 11 شب بود
بچه ها همه رفتن که همونجا بیهوش شدم عه خستگی
ارسلان: عشقم خابیدی
نیکا: اره(با کلافگی)
ارسلان: دبدم کلافس نشستم رو مبل اونم دراز بود دستمو رو گونش گذاشتم
چیشده
نیکا: ارسلان میترسم
ارسلان: از چی
نیکا: خانوادت
ارسلان: مگه بت نگفتم فراموشش کن
نیکا: چرا گفتی ولی نمیشه
ارسلان: بیا بغلم تا باهم فراموش کنیم
نیکا: نشیتم و سرمو گذاشتم رو سینش و ارسلانم خاطره های بچگی هاشو تعریف میکرد که خابم برد
ارسلان: بغلش کردم و گذاشتمش رو تخت و خودمم کنارش خابیدم
صبح ساعت 10
ارسلان: نیکا فدات شم پاشو شناسنامه و وسایل و جمع کن بریم برا کارای عقد که فردا عقد کنیم پس فرداهم عروسی
نیکا: یاشع الان اماده میشم
سریع اماده شدم و وسایلی مه نیاز بود و جمع کردم و رفتم پایین دیدم ارسلانم امادس و داره کیک و ابمیوه میخوره یکی هم برا من کذاش
ارسلان: بیا بخور تا بریم
نیکا: باش
سریع خوردمو رفتیم و کاذارو انحام دادیم فردا ساعت 11 صبح تاریخ عقدمون شد
ارسلان: خب ایتم از محضر و کاراش بریم خونه
نیکا: باش
همونجور گذست شب شد و خابیدیم صبح هم ساعت 8 با ارسلان رفتم ارایشگاه و ارسلانم رف خودش ارایشگاه
من لباسی که برای عقد گرفتم و پوشیدم و ارسلانم شلوار و یه پیراهن سفید پوشید و اومد دنبالم و رفتیم واسه تالار
دخترا همه بودن با پسرا دوستای قدیم ارسلان و همه رو دعوت کردیم رفتیم و عقدم نموم شد
روز عروسی ساعت 11 صبح🗿
50 تا کام عروسی داریم ولی اتفاقات رمان ادامه داره😂فلن لباسای عقد و مجلسی دخترا رو پست میکنم تا عروسی که میشه پارت بعد لباس عروسو و لباسای دخترا و لباسای پسرا و انگشترا و تالار میزارم خونشونم همونه که از ارسلانه ولی باز پست میکنم اکه شد
بچه ها شرمنده نیسم ما اومدیم روستا خونه ی مامان بزرگم لینا اصن نت بالا نمیاد صب کنین تا دوشنبه سه شنبه برمیگردم🙂
۵۸.۶k
۲۸ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.