نفسهايم بي توبوی خاکسترسيگار پيرمردی راميدهد
نفسهايم بي توبوی خاکسترسيگار پيرمردی راميدهد
که به جوان از دست رفته اش می انديشد
واشک میریزد،،،
اما نه....
انگار درنبودنت پيرتر ازپيرمردی شده ام که زیرسایه ی عصایش نشسته
وباخدایش حرفهادارد....
که به جوان از دست رفته اش می انديشد
واشک میریزد،،،
اما نه....
انگار درنبودنت پيرتر ازپيرمردی شده ام که زیرسایه ی عصایش نشسته
وباخدایش حرفهادارد....
۱۹۱
۱۴ مهر ۱۳۹۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.