𝔭𝔞𝔯𝔱/𝟑
با رسیدن به کلاس زبانش از افکارش بیرون امد،خواست پیاده بشه که صدای پدرش رو شنید"وقتی تموم شد جایی نرو تا راننده بیاد"
مثل همیشه بی احساس مثل همیشه بی محبت، هیچ وقت با بغل بدرغش نکرده بود
هیچ وقت اون و پسر خودش نمیدونست
اصلا به اینکه اون پدر واقعیش باشه شک داشت اما اون شباهت اون مدارک واقعی بودن
با صدای بچگونه و بغض داری زمزمه کرد " اوهوم کار هر روزمه"
دوست داشت مثل بقیه بچه ها با مامان و باباش بگرده کلی تو راه بخندن و خوراکی بخرن
اما از این رویا فقط حسرتش مال اون بود
....
بعد از پیاده کردن پسرش سمت انبار که محموله بزرگی رو گرفته بودن حرکت کردن خیلی خوش شانس بودن اگه رئیس این بار باهاشون قرار داد میبست میتونستن سود چند برابری داشته باشن
با جیمین برادر کوچیکش که تازه از آمریکا برگشته بود از ماشین میلیاردیش پياده شدن و سمت انبار قدم برداشتن
چند دقیقه ای بود که منتظر رئیس این محموله ای که زندانی کرده بودن نشسته بودن
با باز شدن در نگاهشون به مردی خورد که وارد شد چند قدمی جلو امد
تهیونگ نگاه سر سری بهش کرد که با ديدن اون فرد روبه روش رو برگردوند و با چشمای گرد شده به مردی که شش سال ندیده بودش خیر شد
به چشماش اعتماد نداشت الان داشت کسی که همراه عشقش دیگه ندیده بود رو میدید
کسی که تو هر سختی کنارش بود
از جاش بلند و شد سمت مردی که از تعجب خشکش زده بود رفت
زیر لب زمزمه کرد"هایون"
....
با خند دست دو دختر و گرفته بود پشت سرش میکشید
با لبخند زیباش به دخترش که با شوق میدوید و بازی میکرد نگاه کرد
خنده هاش چقدر قشنگ میشد اگه پدرش هم کنارش بود اگه الان باهم بازی میکردن و میخندیدن
اما خیلی فقط بود که پدری وجود نداشت
بدو بدو سمت ایملدا قدم برداشت و باصدای بغض الودی گفت "مامان"
روی زانو نشست و گونه دخترش رو نوازش کرد "چی شده عزیزدلم"
با دستای کوچولوش به عروسکایی که با بازی باید میبردی اشاره کرد "من اون ببره رو میخوام اما اون آقا میگه نمیشه"
لبخند دلگرمی به دخترش زد و بوسه ای رو گونه اش کاشت "بدو بریم بگیریمش"
با دختر کوچولوش هم قدم شدن و جلوی اون عروسکا ایستادن بعد گفتن مقررات بازی اسلحهای روی میز رو برداشت و بدون لحظه ای مکث تمام قوطی هایی که چید شده بودن رو انداخت
با زدن آخرین قوطی صدای جیغ و دست ها بالا رفت معلومه برای کسي که بیست و چهار ساعته با اینطور چیزا سرکار داره اصلا سخت نیست
با صدای مردی اسلحه رو زمین گذاشت "واووو عالی بود خانم جوان کدوم رو میخوایین"
نگاهی به دختر ذوق زدش کرد "اون ببره"
....
میخوام شرط بذارم
𝐋𝐢𝐤𝐞/𝟏𝟏𝟎
𝐜𝐨𝐦𝐦𝐞𝐧𝐭/𝟐𝟎𝟎
مثل همیشه بی احساس مثل همیشه بی محبت، هیچ وقت با بغل بدرغش نکرده بود
هیچ وقت اون و پسر خودش نمیدونست
اصلا به اینکه اون پدر واقعیش باشه شک داشت اما اون شباهت اون مدارک واقعی بودن
با صدای بچگونه و بغض داری زمزمه کرد " اوهوم کار هر روزمه"
دوست داشت مثل بقیه بچه ها با مامان و باباش بگرده کلی تو راه بخندن و خوراکی بخرن
اما از این رویا فقط حسرتش مال اون بود
....
بعد از پیاده کردن پسرش سمت انبار که محموله بزرگی رو گرفته بودن حرکت کردن خیلی خوش شانس بودن اگه رئیس این بار باهاشون قرار داد میبست میتونستن سود چند برابری داشته باشن
با جیمین برادر کوچیکش که تازه از آمریکا برگشته بود از ماشین میلیاردیش پياده شدن و سمت انبار قدم برداشتن
چند دقیقه ای بود که منتظر رئیس این محموله ای که زندانی کرده بودن نشسته بودن
با باز شدن در نگاهشون به مردی خورد که وارد شد چند قدمی جلو امد
تهیونگ نگاه سر سری بهش کرد که با ديدن اون فرد روبه روش رو برگردوند و با چشمای گرد شده به مردی که شش سال ندیده بودش خیر شد
به چشماش اعتماد نداشت الان داشت کسی که همراه عشقش دیگه ندیده بود رو میدید
کسی که تو هر سختی کنارش بود
از جاش بلند و شد سمت مردی که از تعجب خشکش زده بود رفت
زیر لب زمزمه کرد"هایون"
....
با خند دست دو دختر و گرفته بود پشت سرش میکشید
با لبخند زیباش به دخترش که با شوق میدوید و بازی میکرد نگاه کرد
خنده هاش چقدر قشنگ میشد اگه پدرش هم کنارش بود اگه الان باهم بازی میکردن و میخندیدن
اما خیلی فقط بود که پدری وجود نداشت
بدو بدو سمت ایملدا قدم برداشت و باصدای بغض الودی گفت "مامان"
روی زانو نشست و گونه دخترش رو نوازش کرد "چی شده عزیزدلم"
با دستای کوچولوش به عروسکایی که با بازی باید میبردی اشاره کرد "من اون ببره رو میخوام اما اون آقا میگه نمیشه"
لبخند دلگرمی به دخترش زد و بوسه ای رو گونه اش کاشت "بدو بریم بگیریمش"
با دختر کوچولوش هم قدم شدن و جلوی اون عروسکا ایستادن بعد گفتن مقررات بازی اسلحهای روی میز رو برداشت و بدون لحظه ای مکث تمام قوطی هایی که چید شده بودن رو انداخت
با زدن آخرین قوطی صدای جیغ و دست ها بالا رفت معلومه برای کسي که بیست و چهار ساعته با اینطور چیزا سرکار داره اصلا سخت نیست
با صدای مردی اسلحه رو زمین گذاشت "واووو عالی بود خانم جوان کدوم رو میخوایین"
نگاهی به دختر ذوق زدش کرد "اون ببره"
....
میخوام شرط بذارم
𝐋𝐢𝐤𝐞/𝟏𝟏𝟎
𝐜𝐨𝐦𝐦𝐞𝐧𝐭/𝟐𝟎𝟎
۷۴.۵k
۲۹ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۰۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.