وقتی همه کاری می کنه که که عاشق زندگیت شی ولی! پارت 7
جیهوپ : خبببب میخوام بهتون اعلام کنم که قرار آخر هفته یه پارتی بگیریم همتون دعوتین گایززززز قراره کلی برنامه های خفن داشته باشیم منتظر حضور گرم تون هستم (اگه درست باشه 😭😂🗿)
مون :ایوللللللللللللل حتما کلی کراش اونجاااااا ریخته چی میشه یکیش با من قرار بزاره؟؟؟؟؟؟ وای میخوامممممم
کوک:هیونگ حداقل به ما میگفتی اول
- _ -
هوسوک :حالا دیگه گفتم فرقی نمی کنه که
سوریا :وایییییییییییی باید بریم خریدددددد
ات:از جاهای شلوغ متنفرمممممممممم صدای بلند باند مخصوصا خیلی عصبیم میکنه من که نمی تونم تحمل کنم چشمام رو چرخوندم که مون و سوریا متوجه منظورم شدن
مون:تو که نمی خوای ما تنها بریم نه؟
سوریا :یه چیزی گفت حالا مگه می تونه دعوت جیهوپ رو رد کنه خیلی آرزو دارن حتی از نزدیک ببیننش همینم نصیب شون نمیشه ولی حالا مارو دعوت کرده به مهمونیششششششششششش واي خدای من
ات:به حالت اون دوتا دیوونه لبخندی زدم و رفتم تو اتاق و دراز کشیدم بعد از مدتی صدای در اتاقم اومدو رفتم بازش کردم که دیدم جیمینه خواست بیاد تو که مانعش نشدمو اومد رو صندلیم نشست
جیمین :هنوزم نمی خوای باهام راحت باشی نه؟ نمی دونم چرا سعی دارم حالت خوب شه ولی ته قلبم یچیزیه که نمی تونه جلوشو بگیره :) حواست باشه که تو هنوز خیلی جوونی و زندگیتو خراب نکن راستی اومدم اینجا که بگم شب قراره همه باهم شام بخوریم یادت نره بیای فعلا
ات:خیره شده بودم بهش اون راست میگفت من یه دختر 21 ساله هستم که کلی آرزو داشتم! چرا نمی تونم هنوزم داشته باشم شون :) اصلا چرا حرفای اون انقد روم تاثیر گذاشته بود که رفتم تو فکر. انقد که سوریا بهم این حرفا میزد اثر نداشت ولی این سری هوففف.... از تو افکارم بیرون اومدم و رفتم سراغ اینستا و دنبال لباس بودم واسه مهمونی
:) شب بخیر
مون :ایوللللللللللللل حتما کلی کراش اونجاااااا ریخته چی میشه یکیش با من قرار بزاره؟؟؟؟؟؟ وای میخوامممممم
کوک:هیونگ حداقل به ما میگفتی اول
- _ -
هوسوک :حالا دیگه گفتم فرقی نمی کنه که
سوریا :وایییییییییییی باید بریم خریدددددد
ات:از جاهای شلوغ متنفرمممممممممم صدای بلند باند مخصوصا خیلی عصبیم میکنه من که نمی تونم تحمل کنم چشمام رو چرخوندم که مون و سوریا متوجه منظورم شدن
مون:تو که نمی خوای ما تنها بریم نه؟
سوریا :یه چیزی گفت حالا مگه می تونه دعوت جیهوپ رو رد کنه خیلی آرزو دارن حتی از نزدیک ببیننش همینم نصیب شون نمیشه ولی حالا مارو دعوت کرده به مهمونیششششششششششش واي خدای من
ات:به حالت اون دوتا دیوونه لبخندی زدم و رفتم تو اتاق و دراز کشیدم بعد از مدتی صدای در اتاقم اومدو رفتم بازش کردم که دیدم جیمینه خواست بیاد تو که مانعش نشدمو اومد رو صندلیم نشست
جیمین :هنوزم نمی خوای باهام راحت باشی نه؟ نمی دونم چرا سعی دارم حالت خوب شه ولی ته قلبم یچیزیه که نمی تونه جلوشو بگیره :) حواست باشه که تو هنوز خیلی جوونی و زندگیتو خراب نکن راستی اومدم اینجا که بگم شب قراره همه باهم شام بخوریم یادت نره بیای فعلا
ات:خیره شده بودم بهش اون راست میگفت من یه دختر 21 ساله هستم که کلی آرزو داشتم! چرا نمی تونم هنوزم داشته باشم شون :) اصلا چرا حرفای اون انقد روم تاثیر گذاشته بود که رفتم تو فکر. انقد که سوریا بهم این حرفا میزد اثر نداشت ولی این سری هوففف.... از تو افکارم بیرون اومدم و رفتم سراغ اینستا و دنبال لباس بودم واسه مهمونی
:) شب بخیر
۳۷.۷k
۲۷ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.