.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۱۵۰→
لبخندش وپررنگ ترکردودرحالیکه مرغ وازتوی فریزربیرون میاورد،گفت:به خاطرپایان نامه ات...به
خاطرخودت...به خاطرخونواده ات...توبایدزودتراین پایان نامه کوفتی وتحویل بدی وبری!!می فهمی؟!!بی احساس نباش دیانا...دلت واسه مامانت تنگ نشده؟!بابات؟رضا؟!ازهمه مهمترواسه پانیذ؟!
بااومدن اسم پانیذ چشمام پرازاشک شد...چقد دلم واسه همشون تنگ شده!!اشکم جاری شد.پربغض گفتم:توازکجامی دونی دلم واسشون تنگ نشده؟!تنگ شده...خیلیم تنگ شده!!کاش منم باخودشون می بردن!!چرامن وتنهاگذاشتن و رفتن؟!من طاقت تنهایی ندارم...نمی تونم...
ودیگه نتونستم ادامه بدم وزدم زیرگریه!!نیکا به سمتم اومدومن وکشیدتوبغلش.درحالیکه سرم ونوازش می کرد،مهربون گفت:قربون اون دلت برم که تنگ شده!!گریه نکن دیانا...اینجوری فقط خودت اذیت میشی!!گریه نکن عزیزم.
ومن وازآغوشش بیرون کشیدوبه صورتم خیره شد.اشکام وپاک کردوبایه لبخندروی لبش گفت:به خاطرهمین دل تنگیته که میگم از ارسلان کمکم بخواه!!اگه ارسلان کمکت کنه پایان نامه ات وزودترتحویل میدی ومیری!!!حالام من می خوام یه غذای خوشمزه واسش درست کنم...وختی درست شدتومثل یه لیدی باشخصیت غذارومیبری واسه ارسلانومیگی خودم درستش کردم وبرات آوردم...یه ذره چاپلوسی میکنی وبعدم ازش می خوای که کمکت کنه!!مطمئن باش نه نمیاره...هرمردی بادیدن غذاتسلیم میشه!!
دهن بازکردم تاچیزی بگم که انگشت اشاره اش وگذاشت روی لبم. گفت:هیس!!هیچی نگو...مثل یه دخترخوب اینجابشین تاغذاحاضربشه وبعدم برو پیش ارسلان!!نه بیاری ناراحت میشم...
ومنتظرجواب من نشدوبه سمت مرغ رفت وشروع کردبه غذادرست کردن.
- به به!!ببین چی درست کردم...انقدخوشمزه شده که انگشتاشم باهاش میخوره!!
وسینی که توش یه بشقاب برنج وکنارش یه بشقاب مرغ ویه لیوان دوغ ویه کاسه آب مرغ بودوقاشق وچنگال ووبه سمتم گرفت.
لبخندی زدم وسینی وازش گرفتم...درحالیکه مرغ وبومی کشیدم،گفتم:اوم!!چه بوی خوبی...کاردبخوره به شکم ارسلان که بایدغذابه این خوشمزگی وبخوره!!منم دلم خواست...
خندیدوگفت:باشه شکمو...زیاد درست کردم.برای توام هست!!
لبخندم وپررنگ ترکردم وباذوق گفتم:ایول داری نیکو!!
اونم لبخندی زدو دستش وگذاشت پشتم وبایه حرکت ازخونه پرتم کردبیرون...دیوونه!!نزدیک بودسینی غذاازدستم بیفته...اگه دیرجنبیده بودم الان مرغ به این خوشمزگی روی زمین ولوبود!! اخمی کردم وگفتم:چته روانی؟!چراوحشی بازی درمیاری؟؟؟
شیطون خندیدوگفت:حالا دیگه بی حساب شدیم...تاتوباشی که دیگه من وپرت نکنی توخونه!!باهام بای بای کردوادامه داد:مواظب خودت باش...نقشت وخوب بازی کن وچاپلوسی وهم فراموش نکن...
ودروبست!!
رفیقمم مثل خودم خله!!!لبخندی به دربسته خونه زدم وبه سمت درخونه ارسلان رفتم...
خاطرخودت...به خاطرخونواده ات...توبایدزودتراین پایان نامه کوفتی وتحویل بدی وبری!!می فهمی؟!!بی احساس نباش دیانا...دلت واسه مامانت تنگ نشده؟!بابات؟رضا؟!ازهمه مهمترواسه پانیذ؟!
بااومدن اسم پانیذ چشمام پرازاشک شد...چقد دلم واسه همشون تنگ شده!!اشکم جاری شد.پربغض گفتم:توازکجامی دونی دلم واسشون تنگ نشده؟!تنگ شده...خیلیم تنگ شده!!کاش منم باخودشون می بردن!!چرامن وتنهاگذاشتن و رفتن؟!من طاقت تنهایی ندارم...نمی تونم...
ودیگه نتونستم ادامه بدم وزدم زیرگریه!!نیکا به سمتم اومدومن وکشیدتوبغلش.درحالیکه سرم ونوازش می کرد،مهربون گفت:قربون اون دلت برم که تنگ شده!!گریه نکن دیانا...اینجوری فقط خودت اذیت میشی!!گریه نکن عزیزم.
ومن وازآغوشش بیرون کشیدوبه صورتم خیره شد.اشکام وپاک کردوبایه لبخندروی لبش گفت:به خاطرهمین دل تنگیته که میگم از ارسلان کمکم بخواه!!اگه ارسلان کمکت کنه پایان نامه ات وزودترتحویل میدی ومیری!!!حالام من می خوام یه غذای خوشمزه واسش درست کنم...وختی درست شدتومثل یه لیدی باشخصیت غذارومیبری واسه ارسلانومیگی خودم درستش کردم وبرات آوردم...یه ذره چاپلوسی میکنی وبعدم ازش می خوای که کمکت کنه!!مطمئن باش نه نمیاره...هرمردی بادیدن غذاتسلیم میشه!!
دهن بازکردم تاچیزی بگم که انگشت اشاره اش وگذاشت روی لبم. گفت:هیس!!هیچی نگو...مثل یه دخترخوب اینجابشین تاغذاحاضربشه وبعدم برو پیش ارسلان!!نه بیاری ناراحت میشم...
ومنتظرجواب من نشدوبه سمت مرغ رفت وشروع کردبه غذادرست کردن.
- به به!!ببین چی درست کردم...انقدخوشمزه شده که انگشتاشم باهاش میخوره!!
وسینی که توش یه بشقاب برنج وکنارش یه بشقاب مرغ ویه لیوان دوغ ویه کاسه آب مرغ بودوقاشق وچنگال ووبه سمتم گرفت.
لبخندی زدم وسینی وازش گرفتم...درحالیکه مرغ وبومی کشیدم،گفتم:اوم!!چه بوی خوبی...کاردبخوره به شکم ارسلان که بایدغذابه این خوشمزگی وبخوره!!منم دلم خواست...
خندیدوگفت:باشه شکمو...زیاد درست کردم.برای توام هست!!
لبخندم وپررنگ ترکردم وباذوق گفتم:ایول داری نیکو!!
اونم لبخندی زدو دستش وگذاشت پشتم وبایه حرکت ازخونه پرتم کردبیرون...دیوونه!!نزدیک بودسینی غذاازدستم بیفته...اگه دیرجنبیده بودم الان مرغ به این خوشمزگی روی زمین ولوبود!! اخمی کردم وگفتم:چته روانی؟!چراوحشی بازی درمیاری؟؟؟
شیطون خندیدوگفت:حالا دیگه بی حساب شدیم...تاتوباشی که دیگه من وپرت نکنی توخونه!!باهام بای بای کردوادامه داد:مواظب خودت باش...نقشت وخوب بازی کن وچاپلوسی وهم فراموش نکن...
ودروبست!!
رفیقمم مثل خودم خله!!!لبخندی به دربسته خونه زدم وبه سمت درخونه ارسلان رفتم...
۱۸.۲k
۰۳ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.